🔸”ارغوان این چه رازی است که هر بار بهار با عزای دل ما میآید؟”
به وقتِ عصرِ اندوه، و به یاد شعر معروف ابتهاج، همان ارغوان؛ به کتابخانهام میروم. خبرهای جنگ را در اتاقِ کتابهایم راه نمیدهم.
حافظ شیراز را ورق میزنم.
آه از بیت آخرِ فال:
“گفتم: زمان عشرت، دیدی که چون سرآمد؟
گفتا: خموش حافظ، کاین غصه هم سرآید”
به آشپزخانه میروم. چای دم میکنم.
زمزمه میکنم: “کاین غصه هم سرآید”.
زمزمه میکنم: “ارغوانم تنهاست.”
فردا بالاخره روزنامهها منتشر میشوند.
فردا بالاخره سینماها باز میشوند.
صبح با صدای خندهی دختربچهی همسایه بیدار میشوی.
دم عصر به کافه میروی. هاتچاکلت سفارش میدهی. بعد به سینما میروی. خانمی در گیشه نشسته. به تو میگوید چند نفرید؟
میگویی: واسه ۹۰ میلیون ایرانی بلیط بده! میگویی همه مهمان من!
همه را برای دو ساعت به تاریکترین جای دنیا دعوت میکنی و برایشان سینما پارادیزو پخش میکنی، که مزهی پپسی و عشق را بچشند.
کسی که مزهی “شیرین” را بچشد دیگر دنبال تلخی نمیرود.
آخر شب همه از سینما بیرون میآیند. میروند به خانههایشان. پدرها دست پسربچههایشان را میگیرند. دخترها یواشکی به مادرانشان میگویند: “یه پسر تو راه مدرسه بهش نامهی عاشقانه داده.”
مادر میخندد. دختر میخندد. بابا متوجهی داستان میشود، ولی به روی خودش نمیآورد. به خانه میروند. تابستان است و وعدهی سفر به لاهیجان، دل بچهها را شاد میکند.
و باباها قبل از خواب، جنگ را به یاد میآورند و با چشمان اشکی، فالی از حافظ میگیرند:
“…گفتم: زمان عشرت، دیدی که چون سرآمد؟
گفتا: خموش حافظ، کاین غصه هم سرآید….”