زمان: بعدازظهرِ یک روزِ پاییزی سال ۱۳۴۳.
مکان: یکی از روستاهای مناطق محرومِ کرمان.
بچههای مدرسه به خانه رفته بودند رمهٔ گوسفندان با چوپان از چرا برمی گشتند و گرد وخاک به پا میکردند، گاوهای شیرده مسیر خانه وطویلهٔ خودشان را به آرامی و تنهایی طی میکردند. درجادهٔ ورودی، سمت غرب، گرد و خاکِ اتومبیلی که در نورِ آفتاب رنگ پریدهٔ پاییزی، فضایی طلایی رنگ ایجاد کرده بود، بهسمت روستا دیده میشد. لندرور به میدانگاه اصلی روستا رسید وصدای بلندگوی نصب شده بر پیشانی خودرو مردم را به تجمع در میدان ده و دیدن فیلم دعوت میکرد دیوارِ ورودی دبستان، محل مناسبی برای نصبِ پردهٔ سینما سیار بود.
خبر به سرعت برق و باد، در روستا میپیچد. سرنشین لندرور با مدیرِ مدرسه صحبت میکند و بچههایی که از سر کنجکاوی به تماشا ایستاده اند را راهی میکنند تا صندلیهای چوبی کلاسها را به میدانگاه بیاورند. پارچهٔ سفیدی را بربالای دیوار مدرسه میکوبند وهمه منتظرند تا نمایش فیلم شروع شود.
کمکم همهٔ بچههای روستا با همهمه وجیغ وداد میآیند. اهالی هم کمکم با لباسهای خوشگل شان و البته خوراکی وتخمه از راه میرسند و روی صندلیها جا میگیرند. مدیر مدرسه و خانواده نیز در قسمت لژِ مخصوص مینشینند.
مش مراد (مشهدی مراد) وخانواده هم به جمع ملحق میشوند. مشی نورمَحَد (مشهدینورمحمد) هم که ازکودکی و به صورت مادرزادی نمیتواند حرکات دست و صورتش را کنترل کند وخوب حرف بزند سوار بر الاغش پیدایش میشود و درکنار لندرور جا میگیرد اما پیاده نمیشود.
مش کلثوم، دایهٔ کوتاه قد و سیه چرده و بذلهگو ازدور پیدایش میشود. لباس تیره، گشاد و بلندی با دامن چیندار پوشیده که تا پشت پاهایش میرسد؛ دستمال بلندی را هم که چند دور روی لچک، بهسرش بسته، او را بیشتر به مهره پیادهٔ شطرنج شبیه کرده است. راه رفتنش بیشتر به لغزیدن روی سطح صاف میماند، هنوز
از راه نرسیده سر به سرِ نورمحمد میگذارد.
“نورمَحَد برا خرت هم بلیط گرفتی؟”
نورمَحَد اعتراض نامفهومی میکند و
چوبدستی رابه عنوان تهدید تکان میدهد!
آدرویش (اقادرویش) و کلّابهزاد
(کربلایی آقا بهزاد)هم با سرو ریش قرمز ناشی از حنا گذاشتن هم میآیند. او از مسئول سینما خواهش میکند یک بار فیلمی از مراسم حج برای اهالی نشان دهند تا همه به فیض عظما برسند وقولی نصفه نیمه میگیرد.
مونس لَندَر(در لهجهٔ محلی به آدمهای بیکار و بیعار لندر میگویند)، معروف بود که چشم شورِ مونس، سنگ راهم میترکاند! کاری نداریم که خودش هم به این موضوع دامن میزند و یک جور کاسبی زیر پوستی راه انداخته است. عجیب است که حیوانات هم از مونس خوششان نمیآید و با حضورِ او شروع به بی تابی میکنند! گاهیبرای خنثی شدن اثر چشم زخمش هدایایی یا بهتره است بگوئیم حق و حساب از ذینفع ها میگیرد، شما میتوانید نامش را بگذارید: «یک جور بیمهٔ چشم زخم!»
کافی است چیزِ جالبی ببیند و کلمهٔ ماشاءالله را بر زبان نیاورده و به جایش مثلا بگوید “عجب چیزی!!”یا چه بچه زیبایی! آنوقت است که. صاحبان موضوع از مونس میخواهند که او حتما ماشاءالله را بگوید ویک جوری سبیلمونس را چرب میکنند.
در چنین شرایطی مونس لندر از راه میرسد و هنوز نرسیده بلندبلند میگوید: «عجب بساطی راه انداختید ها!!» مش کلثوم میگوید: «خدا رحم کنه الان با این چشمِ شورش، کار دست همه میده…!»
آقای سینما، ژنراتورِ برق بنزینیِ کوچکی را بیرون میآورد وکمیدورتر ازلندرور، آن راروشن میکند و با کابلِ رابط، سیم پروژکتور رابه آنوصل میکند.صدای تِرتِرتِرِ ژنراتور آزار دهنده است اما به تحملش میارزد.
بچهها برای شروعِ سینما، بیتابی میکنند (کلماتیبرایجزئیاتهنوز فراگیر نشده و کل پروسه را سینما میگویند) هوا به اندازهٔ کافی تاریک شده که تصویر بر پردهٔ سفید، نور کافی داشته باشد. رانندهٔ چند منظورهٔ لندرور بلندگویِ صندوقی را وصل کرده و با سیم تا پایِ دیوار پرده سفید برده و میکروفنِ بلندگوی لندرور را در دست گرفته، سوت گوش خراشِ فیدبکِ بلندگو داد همه را درآورده. در این وضعیت، خر نورمَحَد هم رَم کرده، با جفتکی به ژنراتور حمله میکند. ماه نسا(ماهی) که سنی ازش گذشته و در کارِ رمالی است، غرولند را شروع میکند: ” خُنِ خراو(خانه خراب) گوشمان کر شد!”
راننده/آپاراتچی یکبار دیگر اعلام میکند که تا چند لحظه دیگر فیلم شروع میشود و لطفا همگی سکوت کنید وبه فیلم توجه کنید.
کلآبهزاد یا همون کلا بهزاد برای خنثی شدن اثرچشم زخم، از جمعیت میخواهد برای سلامتی آقای سینما صلواتبفرستند. پروژکتور ۱۶ میلیمتری روی تختهای بر سقف لندرور قرار میگیرد.
بالاخره انتظار به پایان میرسد، آپاراتچی از روی سقفِ لندرور پروژکتور را راه میاندازد ابتدا چند خطِ نامفهوم مثل طنابِ سفید، بعد چند شماره انگلیسی از ۱۰ شروع به کم شدن میکند و روی عدد ۳ صدای بیب کوچکیمیآید و کلمهٔ مالاریا به عنوان تیتراژ میآید و سینما شروع میشود.
شروع فیلم تصویر خیلی درشتی از پشهٔ مالاریا است؛ راوی شروع به صحبت به زبان انگلیسی میکند، همهمهای بین همه در میگیرد و راننده/کارشناس از بلندگوی خودش میگوید: «هرچه را که در فیلم به زبان خارجی میشنوید برایتان توضیح خواهم داد. فقط لطف کنید ساکت بمانید…»
بعد از روی کاغذِ آمادهای شروع به توضیح فیلم میکند. تا اینجا راجع به خطر پشهٔ مالاریا و راه های مبارزه با آن را میگوید.
براهیم با سواد که اسمش ابراهیم بود و در گویش روستا براهیم صدایش میکنند، شخصِ بیسوادی است که برای تظاهر به با سواد بودن همیشه خودکاری به لبه جیبش در معرض دید همه است. او پس از مدتها تمرین میتوانست با خطی خرچنگ – قورباغه اسمش را بنویسد و امضایی غلط انداز و شیک طراحی کرده بود و هر گاه موردی پیش میآمد برخلاف اکثر روستایی هاکه زیر اوراق و اسناد اصلاحات ارضی انگشت میزدند، براهیم با غرور اعلام میکند انگشت نمیزنم خودم امضا دارم وادای با سوادها را درمیآورد.
صدای براهیم در آمد که: «آقا این چه جور پشهای هست که از خرِ نورمَحَد هم بزرگتر است!؟ این پشه اگه بزنه که آدم درجا خاکستر میشه، وای بابام سوخت! اینخارجیها چطور میتونن با این پشه ها زنده بمانند!؟»
کمکم اعتماد اهالی به صحت حرفهای فیلم از بین میرود و در قسمتهای بعدی که درباره سمپاشیِ سالیانهٔ خانهها با سمِ د.د.ت یا مالاتیون وخشکاندن آبهای راکد است توجهی نمیکنند و همچنان از هیبت وحشتناکِ موجودی که احتمالا با اجنه هم سروکار دارد صحبت میکنند. فیلم با نماهایی از برکههای بزرگ و نحوه سم پاشی باهواپیماتوسط ماموران اداره مبارزه با مالاریا و اینکه به زودی برای سمپاشی به خانههای شما خواهند آمد.
ماهنسا(ماهی) میگوید: «منکهعمرا بزارم خانه و تشکیلاتِ من را سمپاشی کنن…»
خلاصه کنم بعد از حدود نیم ساعت فیلم تمام میشود و کربلایی آقا بهزاد ( کلا بهزاد) باز برای سلامتی آقای سینما درخواست صلوات میکند. راننده/آپاراتچی فیلم را برمیگرداند وحلقه فیلم را درون قوطی فلزی میگذارد. جمعیت به کار کردنِ آقای سینما بیشتر توجه دارند تا خود فیلم و تمام مراحل جمع و جور کردن تشکیلات را با دقت از نظر میگذراندند. همهٔ وسایل و پرده ملحفهای سفید از دیوار پایین آورده میشود و آمادهٔ رفتن میشوند که آقای مدیر خواهش میکند شب را مهمان خانوادهاش باشند و فردا به مقصد بعدی که چند کیلومتری با اینجا فاصله داره ادامه حرکت دهد.
جمعیت به سرعت متفرق میشوند. کلثوم به نورمَحَد میگوید: «امشب این پشهها به خوابت میان!» و به دنبالش قهقهه ای سر میدهد. نورمَحَد چماقش را به علامت تهدید حواله اش میکند و به سمت خانه راه میافتند.
آقای مدیر فریاد میزند: «دانشآموزان کمک کنند صندلی ها را به کلاسها برگردانند.»
بچهها صندلیها را روی سرشان میگذارند و پشتِ سرِ هم و در ستون یک مثل مورچههایی که هر کدام دانه گندمی را به لانه میبرند، برگرداندند.
فردای آن روز لندرور روستا را ترک میکند.
یک ساعت بعد، از دهِ بالا که مقصد بعدی است خبر میرسد که لندروربه علت ترکیدنِ لاستیک، ازجاده منحرف شده واز شانهٔ خاکی به پایین پرتاب شده.
مونس لندر خندهای شیطانی میکند. اهالی به کارهای روزمره مشغول میشوند وفقط موسی جوانی که فوقالعاده بااستعداد است و ابداعات زیادی را در حد کپی و ساخت ماکت از ابزار هایی که میدید درست میکرد، آرام و قرار ندارد و تمام مدت به ساخت آپارات فکر میکند