آنها که زنده یاد ایرج کریمی را از نزدیک نمیشناختند و فقط از دریچهٔ نوشتهها و نقدهایش با او آشنایی داشتند، شاید تصور میکردند که او آدمیست عبوس، خشک و عصاقورتداده؛ در حالی که ایرج برخلاف جدیتی که از طریق نقدها و نوشتههایش به خواننده منتقل میکرد، و با وجود نگاه تیز، بُرنده، و بیتعارفش به رخدادهای فرهنگی، انسانی بود شیرین، دلسوز و احساساتی.
یک مهندسِ تمامعیار و درسخواندهٔ رشته مکانیکِ دانشگاه صنعتی امیرکبیر (پلیتکنیک تهران) که در هیچ مناسبتی خودش را مهندس معرفی نمیکرد و این که او را نویسنده، منتقد و آدم اهل فرهنگ بدانند برایش بهمراتب شیرینتر از داشتنِ عنوان مهندسی بود. حاضر بود برای نوشتنِ یادداشتی ساعتها وقت بگذارد و گرفتنِ حقالتحریری جزیی از مجله یا روزنامهای، قانع بود، اما طمعی به درآمد احتمالیِ کلان در کار مهندسی نداشت. هیچ وقت یادم نمیآید که منتی بر سر فرهنگ گذاشته باشد که اگر من دنبال حرفهای که درسش را خواندهام رفته بودم، حالا درآمد و زندگیام چنین بود و چنان بود و بهجای این ماشینِ ارزان قیمتِ چینی، سوارِ فلان اتومبیلِ شاسی بلند میشدم و بهجای این گوشیِ کلنگی، آیفونِ نمره چند دستم بود. دوستان نزدیکش هم معمولا همان معدود چهرههای فرهنگی بودند، تا مثلا از جامعهٔ مهندسان. کافی بود ویرش بگیرد در بارهٔ یک موضوع سینمایی مطلبی بنویسد و به خاطر آن نیاز به یکی از فیلمهای قدیمی داشته باشد. شبیه آدمِ تشنه لبی میشد که در بیابان دنبال آب میگردد. زمین و زمان را به هم میدوخت، به هر دوست و آشنایی که در داخل و خارج داشت پیام میداد تا هر جوری شده، آن فیلمها را به دستش برسانند.
رفیقی سرشار از عاطفه و مهر، طناز و بسیار شوخطبع و بذلهگو بود. در شرایط ناهنجاری که طیِ چند سالهٔ پایانیِ عمر برایش پیش آمد و درگیر انواع بیماریها شده بود و مجموعهای از دردها را تجربه کرده بود، اما چنان با آرامش و بیگلایه از بیماریهایش حرف میزد و شوخی میکرد که احساس میکردی بیشتر در حال تصویرپردازی و دست انداختنِ این بیماری است تا نالیدن و شکوه کردن. او طی چند سالهٔ پایانی عمر، بارها به بهانههای مختلف بخشی از بدنش را به تیغ جراحی سپرده بود و متاسفانه هر بار بیماری تازهای سر برمیآورد. چه زمانی که گرفتارِ یک زائدهٔ آزاردهنده در مهرههای پشتش شده بود و شرح میداد چه گونه بخشی از استخوانهای پائینِ کتفش را تراشیدهاند، چه زمانِ عمل فتق، چه ایمپلنتِ دندانهایش که عفونتی دردناک در دهانش ایجاد کرد، چه مشکلِ چشمها و غیره… تمامی اینها را بیاهمیت، شیرین و شنیدنی شرح میداد.
زیباترین تصویری که از ایرج در ذهنم مانده، زمانی است که در چند روز پایانی زندگی، روی تخت بیمارستان دارد با ولع کتاب میخواند. معمولا در نوشتهها و فیلمهایش با بیماری و مرگ شوخی میکرد. فقط در آخرین فیلمش صحنههای بیماری و بستری شدن در بیمارستان را تا حدی تلخ اما دقیق به تصویر کشیده است. یادم هست جراحی فتقاش را این شکلی توصیف میکرد: دکترم گفت: «عمل چندان مهمی نیست، میخواهی بیهوشی کامل شوی یا موضعی؟ منِ الاغ با حماقت گفتم موضعی… وای! چشمت روز بد نبینه. وقتی جلوی چشمان خودم با تیغ جراحی پایین شکمم را شکافتند، برایم شبیه یک کابوس بود، چه دردِ وحشتناکی…»
شیرینترین خاطراتم با او مربوط به دورهای است که در دههٔ شصت، هردو عضو هیئتمدیرهٔ انجمن منتقدان و نویسندگان سینمایی بودیم. تشکیلات خودجوش و فعالی که با تلاش من، تازه اعلام موجودیت کرده بود اما وزارت ارشاد چندان علاقهای به فعالیتش نداشت. آخرش هم فشارها آنقدر زیاد شد که داوطلبانه انحلالش را اعلام کردیم. برای من طی همین مدت کم خاطرههای بسیار شیرینی درکنار ایرج شکل گرفت چرا که او با روحیهٔ سرشار از طنزش، با این که همیشه احساس میکردی آمادهٔ دلخوری و قهر است، یک جوری با مشکلات و گرفتاریهای پیشآمده شوخی میکرد. شاید به خاطر طنز کلام و رفتارش؛ من که واقعا هیچ وقت دلخوریهایش را جدی نمیگرفتم. اما بدبیاری و گرفتاری انگار دستبردار او نبودند، مثلا چند سال پیش، هر دوی ما برای ایمپلنت دندان اقدام کردیم. ایرج برای من و خودش وقت گرفت و دونفری روانهٔ مطبِ دندانپزشکِ برجستهای شدیم که از آشنایانِ نزدیکش بود. چند ماه بعد کارهای درمانی من با کمترین عوارضِ جانبی تمام شد، در حالی که طفلکی ایرج بدجوری به دردسر افتاد و آخرش ناچار شدند فکش را مجدداً بشکافند تا پیچ و مهرههای کاشته شده را از آروارههای عفونیاش بیرون بیاورند. در دورهای مثل من، گرفتار دوبینی شد و هر بار در صف نوبتِ یکی از چشم پزشکان بود. یادم نیست آخرش کاملا خوب شد یا نه.
دو سال پیش و در روزهای پایانی عمر، که او در بخش آیسییو ی بیمارستانِ ارتش بستری شده بود، چشمهای من هم با این مشکل مواجه شد، بهش زنگ زدم تا از حالش باخبر شوم. به خاطر عوارض شیمیدرمانی، دوست نداشت کسی به عیادتش برود چون همیشه و در همه حال به آراستگی ظاهرش اهمیت میداد. من اما در تماسهایم همیشه عذرخواهی میکردم و برای نرفتن به بیمارستان بهانه میآوردم. در یکی از همین تماسها بهش گفتم که مثل او گرفتار مشکل دوبینی شدهام، گفت: «نگران نباش! دکترٍ خوب میشناسم، برایت وقت میگیرم!» چنین رفیقباز و پراحساس بود ایرج. هر بار میآمد دفتر، چون ماشین ندارم، با امویامِ چینیِ کوچکش من را میرساند تا حوالی سیدخندان و مرتب سفارش میکرد که بیا یکی از این ماشینهای ارزان را بخر چون برای رفت وآمدِ شهری وسیلهای کممصرف و مناسب است. دو بار طی مسیری که از دفتر مجله تا خانه میرفتیم، جلوی یکی دو آژانس اتومبیل که باهاش آشنا بودند توقف کرد و وسوسهام کرد یکی از این ماشینها را که آن موقع قیمتش نه میلیون تومان بود، بخرم اما من زیر بار نرفتم. هر سال موقع اسفند که میشد سفارشهایش برای اشانتیونهای تبلیغاتی مادرش شروع میشد. خیلی دوست داشت از این اشانتیونها مثل تقویم و جاکلیدی برای مادرش ببرد و تاکید کند اینها را من برایش کنار گذاشتهام.
عجیب و عاشقانه مادر و مرحوم خالهاش را دوست داشت. یکی از زمانهایی که چشمهایش را پراز اشک دیدم، زمان مرگ خالهاش بود. مجلس ترحیم در یک روز جمعه در مسجدی در خیابان سهروردی شمالی بود. نیم ساعت مانده به ختم با سبدِ گلی که یادداشتی رویش گذاشته بودم روانهٔ مسجد شدم. موقع تسلیت گفتن به صفِ بستگانِ متوفی که جلوی در ایستاده بودند، ایرج غایب بود. عجیب بود؛ امکان نداشت او در چنین مراسمی غایب باشد، نکند حالش بد شده؟ رفتم داخل و جایی در ته سالن نشستم.
واعظ در حال خطابه بود اما من هرچند دقیقه یک بار با بیقراری بر میگشتم سمت در و به نزدیکانِ متوفی خیره میشدم. نخیر، خبری از ایرج نبود، آخرش طاقت نیاوردم و از آقایی که کنارم نشسته بود پرسیدم: «شما از بستگان آن مرحومه هستید؟» به آرامی گفت: «بله، آن مرحوم انسان شریفی بود…» پرسیدم: «ایرج جان را جلوی در ندیدم…» با تعجب پرسید: «ایرج؟ کدام ایرج؟» گفتم: «ایرج کریمی که خالهشان فوت شده…» گفت: «نمیشناسم، اینجا مجلس ختمِ مرحومِ کاویانی است. خالهٔ کسی نیستند!»
فهمیدم اشتباهی رفتهام مسجدالرضا در میدان نیلوفر. از خیر سبد گل گذشتم و جلوی در به بازماندگان مرحوم کاویانی تسلیت گفتم و با عجله زدم بیرون! با ایرج تماس گرفتم. سرش شلوغ بود. گفت «عباس دیگه نیا، مراسم ختم تمام شد…!» بعدها مرتب با این موضوع شوخی میکرد و میخندیدیم. من هم خاطره جشنوارهٔ فجر را یادش میآوردم که زمانِ نمایش یکی از فیلمهایش، با مادرش قرار گذاشته بود جلوی سینما کریستال منتظر بماند تا او را ببرد داخل. این ماجرا را خودش برایم تعریف کرد: «موقع نمایش فیلمم در جشنوارهٔ فجر، با مادرم قرار گذاشته بودم راس یک ساعتی جلوی سینما کریستال حاضر باشد تا با خودم ببرمش داخل. توی ترافیک گیر کردم و کمی دیر رسیدم. جلوی سینما شلوغ بود. جمعیت فشار آورده بود و ماموران چارهای جز خشونت نداشتند. بهسختی خودم را جلوی در رساندم و گفتم: «من ایرج کریمی کارگردان فیلم هستم.»، کنترلچیها هلم دادند وسط جمعیت که: «برو ببینیم بابا!»
آمدم کناری و همین طور که نگاهم برای پیدا کردن مادرم توی جمعیت پرسه میزد، از پشت شیشهٔ سینما به داخل نگاه کردم تا آشنایی پیدا کنم و توسط او بروم داخل. دیدم مادرم در سالن انتظار روی یکی از صندلیها نشسته و انتظار میکشد! بهش اشاره کردم راهی پیدا کند تا من هم وارد شوم! رفت آقای رهبر مدیر سینما را پیدا کرد و من را از وسط جمعیت بردند داخل سینما. ایرج میگفت از مادرم پرسیدم: «توی این شلوغی، چهطوری وارد شدی؟»
گفت: «هیچی، گفتم من مادر آقای کریمی هستم، گفتند بفرمائید!»
حالا سالها از آن روزهای خوب گذشته و ایرج نزدیک به ده سال است در دل خاک سرد خفته است؛ نه ایرج هست، نه زندهیاد صابر رهبر و نه سینمایی که دوستدارانش در روزهای جشنواره برای ورود به آن ساعتها انتظار میکشیدند. حالا از آن همه شور و حال مادری تنها مانده که به جای دیدن آثار فرزندش در سینما باید ساعتها به سنگ مزار او در بهشتزهرا خیره شود و برایش درد دل کند و بپرسد: «چرا رفتی…؟ زود نبود برای رفتنت…؟» همان سئوالی را بپرسد که زندهیاد عباس کیارستمی زمان مرگ ایرج در مجلهٔ «فیلم» از او پرسید: «چرا رفتی…؟ زود نبود برای رفتنت…؟»
کیارستمی نوشته بود: «یک روز ایرج در کانون پرورش فکری، درِ اتاقم را زد و بدون حاشیه پرسید: ”آقای کیارستمی من دیشب حساب کردم دیدم شما پنجاه ساله شدهاید!“ خواستم بپرسم چرا…؟!»
طبیعی است که نقل و نوشتن این مطلب اصلا نمیتواند حالت اورا بیان کند! باید چهرهاش را میدیدید که با دستپاچگی و تاسف و صداقت مطلق، این سوال را مطرح میکرد. فقط میخواست تاثر و تاسفش را به گذر زمان ابراز کرده باشد. نوعی همدلی بود از اینکه چرا من به این زودی پنجاهساله شدهام یا چرا زمان اینقدر سریع و بیرحمانه میگذرد.
دو سال پیش که برای آخرین بار او را دیدم پرسیدم: ”ایرج یادت هست از پنجاه ساله شدن من ناراحت بودی الان (۷۳) ساله شدهام! حالا میخواهی چه کنی؟ تو چرا ۶۰ ساله شدهای؟“
کیارستمی در پایان این مطلب نوشته بود: «امروز اگر دستم به ایرج میرسید میگفتم چرا رفتی؟ زود نبود برای رفتنت؟ اگر تو به پنجاه ساله شدن من اعتراض داشتی من بهرفتنِ بیهنگامت چقدر باید معترض باشم؟»
***
حالا زمانی طولانی از رفتنِ هردوی آنها گذشته است، اما هنوز رفتنِ هیچ کدامشان را باور نداریم و همچنان در هر دیدار روی سنگ سردِ مزارشان میکوبیم و می پرسیم: «چرا رفتی…؟ زود نبود!»