دیروز چهارم خرداد، مصادف با خاموشیِ یکی از آرتیستهای محبوب سینمای قبل از انقلاب، زندهیاد ناصر ملکمطیعی بود، که بخاطر مشکلاتِ تنفسی و کلیوی در بیمارستان آتیه در ۸۸ سالگی چشمانش را به این جان بست. پیکرش روز بعد با حضور جمع کثیری از مردم و سینماگران، در قطعهٔ هنرمندانِ بهشت زهرا در کنار آرامگاهِ رفیقِ قدیمیاش، زندهیاد محمدعلی فردین بخاک سپرده شد.
سوپراستارِ محبوبِ سینمای ایران را برای اولین بار خرداد سال ۵۰ در درایوین سینما ونک ملاقات میکنم، شبی که سومین دورهٔ اهدای جوایز سپاس به برگزیدگان سینمای ایران در درایوین سینما ونک در حال برگزاری است.
مراسمی که به ابتکارِ مجلهٔ «فیلم و هنر» از اواخر دههٔ ۱۳۴۰ و اوایل دههٔ بعد برگزار میشد.
بهار سال ۱۳۵۰، من محصلِ کلاس پنجم دبیرستان و خبرنگار محلیِ روزنامهٔ کیهان در اراک هستم اما باوجود آنکه دلم لک زده برای شرکت در این مراسم، برایم مثل روز روشن است که خانوادهام با این سفر و حضورم در آن موافقت نخواهند کرد،ضمن این که نه کارت دعوتی برای شرکت در این جشن دارم و نه امیدی به ورد در آن.
فصل امتحانات است و من روزِ بعد امتحان ادبیات دارم. ناگهان تصمیمی احمقانه و فکر نشده میگیرم؛ از پدر و مادرم میخواهم اجازه دهند بعدازظهر آن روز برای درس خواندن به خانهٔ یکی از بستگان که پسرشان همکلاسی من است بروم و شب را همان جا بمانم. موافقت میکنند. ظهر همان روز بهجای خانهٔ آن آشنا، روانهٔ گاراژ مسافربری میشوم و خودم را با اتوبوس به تهران میرسانم؛ در واقع از خانه فرار میکنم. بهمحض رسیدن به تهران با عجله به دفتر مجلهٔ «فیلم و هنر» میروم. جلسهٔ شورای برگزاری تشکیل شده و امکانِ ملاقات با کسی وجود ندارد. با خواهش و تمنا و بهانهٔ یک کار مهم و ضروری از پیشخدمت مجله میخواهم آقای جمال امید را که عضو کمیتهٔ انتخاب فیلمها و سردبیر مجله است از جلسه بکشد بیرون. او زیر بار نمیرود و در حالِ اخراج من از دفتر است که شانس با من یار میشود و آقای امید برای لحظهای از اتاق میآید بیرون، تا چشمش به من میافتد میپرسد: «چکار داری!؟»
میگویم: «یک کارت میخواهم برای مراسمِ امشب!»
کمی اخم میکند و پس از مقداری ملامت بابت این سفر هماهنگنشده، یک کارت شرکت در مراسم را دستم میدهد. آن شب شاید یکی از خاطرهانگیزترین شبهای زندگی من باشد، سرشار از شور و هیجان، اما پر از ترس و دلهره! شبی که میتوانم بسیاری از چهرههای محبوب زندگیام را ببینم، اما نگرانم که پس از پایان مراسم کجا باید بروم و شب را چگونه به صبح برسانم؟ یکی از چهرههایی که آن شبِ بهیادماندنی قبل از شروع مراسم ملاقات میکنم، ناصرخان ملکمطیعی است. دیداری کوتاه در حد یک سلام و علیک ساده؛ چون دور و برش حسابی شلوغ است. همهٔ منتقدان و سینماگران چنان از جایزه بردن او مطمئن هستند که پیشاپیش تبریک میگویند. پیشبینیها هم از اهدای جایزه طلایی سپاس به خاطر بازی او در فیلم رقاصهٔ شهر (شاپور قریب) حکایت دارد. البته توی آن شلوغی عکسی هم بهیادگار با او میگیرم.
بالاخره مراسم آغاز میشود. جایزه بهترین فیلم به آقای هالو میرسد. جایزهٔ فیلم دوم را حسن کچل میگیرد و جایزه فیلم سوم به رقاصهٔ شهر میرسد. جایزهٔ بهترین کارگردان هم به داریوش مهرجویی برای آقای هالو داده میشود.
مراسم که جلو میرود هیجان تماشاگران هم که اکثرشان دستاندرکاران سینما، موسیقی تلویزیون و تئاتر هستند بالا میگیرد. گروهی از عکاسان و سردبیران مطبوعات هم در سالن حضور دارند فکر میکنم تنها خبرنگار شهرستانی مراسم، من باشم!
حالا نوبتِ اعلام جایزهٔ بهترین بازیگر نقش اول مرد است. نگاهها بیشتر به ناصر ملکمطیعی است؛ همین هم میشود و زندهیاد منوچهر نوذری (که مجری مراسم است) نام او را به عنوان بازیگرِ برگزیده اعلام میکند. اما ناگهان و به دنبال ناصر، نامِ بهروز وثوقی هم برای بازی در فیلم رضا موتوری اعلام میشود. یعنی دو تندیس به دو بازیگر تعلق میگیرد.
همهمهای در سالن میپیچد و ناصر که با تندیس سپاس هنوز روی سن است، جایزهاش را پس میدهد و به این تصمیم اعتراض میکند، اعتقاد دارد هیات داوری برخلاف مقررات جشنواره مرتکب تخلف شده و میبایست یک نفر را به عنوان برنده اعلام میکرد. یادم نمیآید گفته باشد جایزه حق من بود، یا پارتیبازی شده. فقط به دادن دو جایزه در این بخش معترض بود. در فاصلهای که عزتالله انتظامی برای فیلم آقای هالو به عنوان بهترین بازیگر نقش دوم روی صحنه میرود، او مراسم را ترک میکند.
حدود یک بعد از نیمهشب، مراسم تمام میشود. حالا من میمانم و تنهایی. در بین جمع کسی را نمیشناسم رویم نمیشود بگویم برای شرکت در مراسم راهی تهران شدهام و شب جایی را برای خوابیدن ندارم! با بستگان و آشنایانم در تهران هم هماهنگی نکردهام که نیمهشب به خانهشان بروم. از رفتن به مسافرخانه هم وحشت دارم. ناچار در خیابانهای خلوت تهران آواره میشوم و تا صبح مسیر درایوین سینما ونک به خیابان ناصرخسرو/ شمسالعماره را پیاده گز میکنم تا صبح خودم را به گاراژ ترانسپورت برسانم و با اتوبوس راهی اراک شوم. جالب این جاست من که آن زمان عکسم به عنوانِ خبرنگار فعال چاپ میشد و جایزه میگرفتم، همان سال به خاطر شرکت نکردن در امتحان دو تا تجدیدی آوردم و شهریور هم مردود شدم!
یکیدو ماه بعد گروهی از چهرههای محبوب و شناختهشده سینمای ایران برای تولید فیلم، به اراک میآیند، فیلمی بهنام «لوطی» که بازیگر نقش اصلی آن ناصر ملکمطیعی است. گروه در یکی از هتلهای اراک اسکان پیدا میکنند. همان روز اول با شوق بسیار به عنوان خبرنگار محلی به دیدارشان میروم. ناصر خان هم خسته و کوفته، از راه میرسد. همان شب اولی که با او برخورد میکنم، درحالی که کمی دست و پایم را گم کردهام پیشنهاد یک مصاحبه میدهم. بدون آن که ادایی دربیاورد با شوخطبعی خاصی میگوید: «آقا از ما بد ننویسی!». و قراری میگذاریم که یکیدو روز بعد در هتل محل اقامتش گفتوگو کنیم. ورود آنها برای مردم، حادثهای بسیار مهم و هیجانانگیز است، برای همین هر روز شاهد گروه زیادی از مشتاقان هستم که برای دیدارِشان بهویژه ناصر ملکمطیعی مقابلِ هتل یا محل فیلمبرداری جمع شدهاند و این وضعیت تا پایانِ فیلمبرداری ادامه دارد. این همه شور و استقبال در واقع یکی از مهمترین مشکلاتِ تولید است تا جایی که هر روز از ابتدا تا پایان میبایستی جمعی از نیروهای پلیس برای کنترل نظم حضور داشته باشند. یکی از این آدمهای مشتاق که تقریبا پای ثابتِ گروه شده، من هستم! با این فرق که به عنوان خبرنگار، کارت سبزی دارم که در حوالی دوربین فیلمبرداری میچرخم و کسی کاری بهکارم ندارد چون همه میدانند دارم برای مجلهٔ «فیلم و هنر» گزارش پشت صحنه تهیه میکنم.
کارمندان هتل میگفتند صبح که ناصرخان از خواب بیدار میشود، ابتدا وضو میگیرد و نماز میخواند، بعد نیم ساعتی توی حیاط نرمش میکند و همراه گروه راهی مکان فیلمبرداری میشود. به نظرم این نقش خیلی با فیزیک او، فرمِ بالا انداختنِ ابرو، حرکت دستها و فیگور بازیگریاش نزدیک بود حرکاتی که در فیلمهایش تیپ او را مردانهتر میکرد. هر زمان سر صحنههایی که او در پشت کورهٔ آهنگری بازی داشت میرفتم، متوجه میشدم ناصرخان درست از لحظهٔ آماده شدنِ نورها همراه بقیه گروه به محل فیلمبرداری آمده، گریم شده، پیشبند چرمی را پوشیده و در حال تمرین است.
بخشی از صحنههای فیلم در یک آهنگری نزدیک فرشفروشیِ پدرم در یکی از تیمچههای چهارسو، در بازارِ اراک فیلمبرداری میشد. اتفاقا صاحب آهنگری که در صحنههایی هم بازی داشت، از دوستان پدرم بود. به محض این که خسرو پرویزی، کارگردان فیلم فرمان حرکت میداد، ناصر میرفت پشت کوره و کارش را شروع میکرد. پتکی به دست میگرفت و روی آهن سرخشده میکوبید. پرتحرک و جدی. بدون احساس خستگی. یک بار بهش میگویم: «آقا ناصر، عموی من هم در دورهای از زندگی، آهنگر بود، شما جوری پتک را روی سندان میزنید که انگار سالهاست کارتان آهنگری بوده، هیچ خَمی به ابرو نمیآورید.» میگوید: «بالاخره من قبل از بازیگری، در دورهای ورزشکار بودم. معلم ورزش بودم، هم یک انجمن ورزشی را اداره میکردم هم یک گروه نمایشی را. همان زمان تلاشهای زیادی را برای پرورش جسم بچهها میکردم و خودم هم پا به پایشان میدویدم. بسیاری از رفقای من کشتی میگیرند خودم هم در یک دورهای از زندگی کشتیگیر بودهام.» میگویم: «جالبه، کشتیگیر…!؟» میگوید: «بله کشتیگیر! اتفاقا یکی از فنهایی که خوب اجرا میکردم ”تُندر“ بود، یک روز موقع یک مسابقهٔ کشتی، حریف را بلند کردم و دوتایی چنان محکم پرت شدیم روی تشک که مچ دستم از چند جا شکست، چند ماهی توی گچ بود، بعدش هم تا مدتی خیلی حساس شده بود. به همین خاطر کشتی را ادامه ندادم». متوجه میشود که دارم با دقت نگاه میکنم به گوشهایش، میگوید: «از همان زمان خیلی مراقب بودم گوشهایم نشکند هرچند همیشه جزو خانوادهٔ گوششکستهها هستم! مدتی هم داور کشتی شدم، اما ادامه ندادم. کوهنوردی هم میکردم. سال ۱۳۲۹ در پارک هتل، مدال فتحِ قلهٔ دماوند را به عنوان جوانترین ورزشکار به من دادند.»
آن روزها وقتی بازی نداشت میرفت سری به زورخانهٔ اراک میزد. جوری با مردم برخورد میکرد که انگار با همه آنها سالها آشناست! هرگز از کسی نشنیدم با کسی حرفش شده باشد یا به کسی اخم کرده باشد؛ درحالی که این قبیل مزاحمتهای مردمی در زمان کار و حس گرفتن، معمولا بازیگران را عصبی، معترض و تندخو میکند.
فیلم لوطی داستانِ آهنگری است که پسرش عاشق دخترِ میفروشِ شهر شده در حالی که او با این رابطهٔ احساسی موافق نیست و تلاش میکند بین آنها فاصله بیندازد. اما خودش با وسوسههای دختر به دامِ عشق او میافتد و رسوای خاص و عام میشود. در ادامهٔ داستان دختر مرتکب قتلی میشود که لوطی این قتل را به گردن میگیرد. اما طی حادثهای در راه زندان فرار میکند و در بازگشت دستش به خونهای تازهای آلوده میشود که یکی از آنها پسر خودش است.
یکی از صحنههای مشکل فیلم زمانی است که ماموران لوطی را دستگیر کردهاند و باید او را از میانِ مردمی که در دو طرف خیابان جمع شدهاند عبور دهند. جمعیت هم باید چیزهایی را به سمت او پرت کنند و فریاد بزنند: «لوطیه… لوطیِ نالوطیه!.» این صحنه چندین بار تکرار میشود اما ناصر بدون هیچ اعتراضی از میان جمعیت خشمگینی که فریاد میکشند و زبالههایی حواله سروصورتش میکنند عبور میکند.
چند ماه پس از این فیلم ناصر خان بار دیگر در بازار اراک جلوی دوربین است؛ این بار همراه با زندهیاد علی حاتمی برای تولید فیلم «قلندر». سری به آنها میزنم و خاطرههای گذشته بار دیگر زنده میشود. بهخصوص این که آقای حاتمیِ نازنین را هم از قبل میشناسم. این بار زمانِ حضور آنها در شهر ما یکیدو روز بیشتر نیست.
چند سال بعد که من دیپلم گرفتم و به سربازی رفتم و بعد دانشجوی مدرسهٔ عالی تلویزیون شدم و کار مطبوعاتی میکردم، ناصر خان را گاه و بیگاه به شکلی گذرا در پشت صحنهٔ بعضی از فیلمها ملاقات میکردم. اما جدیترین دیدار ما سی و چند سال بعد در دفتر مجلهٔ «فیلم» است که ناصر همراه با پسر کوچکش برای مصاحبه آمده. هرگز فکرش را هم نمیکنم که بعد از این همه سال من را بهجا بیاورد اما خیلی گرم و پرهیجان به جزئیاتی از روزهای اقامتش در اراک اشاره میکند که باورم نمیشود. با شوق بسیار به او جشم میدوزم. حالا چاق شده و بهسختی حرکت میکند اما ذهنش همچنان تر و تازه و شفاف است و همه چیز را به خاطر دارد. این ورزشکارِ پرتحرک، فوتبالیست سابق تیم شاهین، کشتیگیر و کوهنورد که قبل از بازیگری معلم ورزش بوده، حالا بهزحمت و با کمک پسران نازنینش حرکت میکند. جایی گفته بود: «چند وقت پیش میخواستم از جویِ آبی در خیابان رد شوم، احساس کردم هر کاری میکنم نمیتوانم. آقایی آمد با مهربانی دستم را گرفت و کمکم کرد، بعد که رفتم داخل پاساژ تا کارهایم را انجام بدهم، نیم ساعتی درگیر بودم. وقتی برگشتم دیدم هنوز منتظرم ایستاده، خیلی متاثر شدم. گفت: «منتظرتان ماندم تا شما را برسانم»، متوجه شدم من را شناخته. این جور اتفاقها که میافتد گریهام میگیرد… این آدمی که در فیلمها بزنبهادر بود و نمیگذاشت کسی به کسی ظلم کند حالا در زندگی عادی خیلی زود اشکش درمیآید…»