Skip to main content

جنگ شد. موسیقی و تاتر و سینما و کتاب تعطیل شد. امروز در خیابان‌‌های شهرصنعتی چشم مردم به آسمان بود. نه برای دیدن ماه و ستاره‌ها؛ برای دیدن موشک و آتش.

جنگ شد. دیروز شیفت من بود که از بابا مراقبت کنم. بابا به نور و صدا حساس است. در تاریکی نشسته بودم و بیدار. گوشی‌ام را چک کردم. خبرهای جنگ از دل موبایل بیرون می‌آمد و دور و برم پر شد از موشک و خون.

جنگ شد. سال ۵۹ هم که جنگ شد را به یاد می‌آورم. ده‌ساله بودم آن موقع. ده‌ساله‌ها هم می‌فهمند که به وقت جنگ، کسی نمی‌خندد. می‌فهمند که خاصیت نی، شعله‌ور شدن زودهنگام است.

دیروز حدود سه صبح بابا از خواب بیدار شد. گفت: صبحانه برایش بیاورم. خانه پر بود از دست‌های بریده شده و موشک‌های به رنگ سفید و عروسک‌های تکه‌تکه شده و نعره‌های مستانه. به آشپزخانه رسیدم. هزار موشک چسبیده بود به پاهایم.

بابا که خوابید به سراغ سعدی رفتم. گلستان را باز کردم.  فال گرفتم. حکایتی آمد:

“هندویی نفط‌اندازی (نفط: گلوله‌های آتشین)  همی آموخت. حکیمی او را گفت: تو را که خانه نئین است، بازی نه این است…”