این یادداشت را بهیادِ تمام معلمهای انجمن سینمای جوان، در جایجایِ این آب و خاک مینویسم که با تلاش و رنج بسیار، با همهٔ فشارها و کمبودها، سنگرِ تشویق و حمایت از بروبچههای عاشق را ترک نکرده اند و با عشق بسیار برای فرهنگ و هنر این دیار تلاش میکنند و همچنان به آینده امیدوارند، مشتی است نمونهٔ خروار…
هنرجوی انجمن سینمای جوانان اراک بودم. به سال ۶۴ یا ۶۵. انگار قرنِ پیش بود. شاید به وقتِ روشناییِ صبحِ زمستانی یا همان شبهای قدیمی پائیزی بود. شبهایی که هنوز رسم شبنشینی بود و حیاطِ خانهها حوض داشت.
استادان انجمن سینمای جوانان همگی اهلِ چای و موسیقی و اندوه شاعرانه بودند.

اردوی عکاسی انجمن در زادگاه امیرکبیر
تکههای ابری بودند که گاهی ساکت از کنارت میگذشتند و گاهی هم به تو یادآوری میکردند، جهان سراسر مزهی بهارِ از دست رفته است.
خیلی چیزها یاد گرفتیم. یک روز در اتاق انجمن، آقای اصغر داودآبادی معلم عکاسیمان را دیدم که گریه میکرد.
آن روز که منتظر برگزاری اولین جلسهی درس گزارشنویسی بودم، ناگهان آقای پرویز اشتری در زد و آمد کلاس. شوکه شدم. قلبم انگاری ایستاد. چون ایشان را بارها در کتابخانهی عمومی اراک دیده بودم و دوستشان داشتم و نمیدانستم معلم نویسندگی هم هستند.
بهنام کیوان، استاد طراحی، همیشه لبخند بر لب داشت. محمود زندهنام هم معلم کارگردانی بود. فیلم ۱۶ میلیمتریِ قاصدک را در همان سالها ساخت و من شدم مسوولِ کِلاکت.
آن سالها بابا برایم کت عجیبی خریده بود. یقهی خاصی داشت. مثل روسها شده بودم. بلند بود و قهوهای و گَل و گشاد. آقای اشتری گفت: مهدوی! قبل از آنکه پیر بشی؛ پیر نباش.
ساختمان انجمن در دروازه شهرجرد بود. پلههای زیادی داشت. مثل خانهی بابابزرگم در هزاوه.
وقتی آدمی پایش را به پلهی اول میگذارد تا به پلهی آخر برسد کلی قصه درست میکند در ذهنش.
نسل ما خیلی پله و جادهی خاکی دید. آسانسور ما؛ ذهنمان بود. ما بالا میرفتیم و آسمان را میدیدیم و دوباره شب برمیگشتیم به خانههایمان.

هفته فیلم و عکس انجمن در اراک
آقای اشتری خیلی چای دوست داشت. ازدواج نکرده بود. عینک کائوچویی داشت. اصغرآقا گاهی غیبش میزد و میرفت جنگ. دانشجوی عکاسی بود. صدای خندههایش تا آن سر دنیا میرفت. گاهی هم البته یهو میزد زیر گریه. یکبار به من گفت تو گریه هم میکنی؟ آدم باید گریه هم بلد باشد.
یکبار من و اصغرآقا و محمود زندهنام میخواستیم برویم تهران. پنج صبح بود. اصلا یادم نمیآید چرا میخواستم با آنها بروم. دروازه مشهد بودیم. اصغرآقا مکث کرد. گفت اول برویم مسجد نماز صبح بخوانیم. محمود زندهنام گفت به اتوبوس نمیرسیم. اصغرآقا گفت: به کجا میخواهیم برویم؟ رسیدن به چی و کجا؟
یکی از سکانسهای فیلم قاصدک در قطار میگذشت. زندهنام گفت بخاطر صرفهجویی، بعضیها لازم نیست به داخل قطار بیایند. این بعضیها فقط شامل من شد. آن روز عباس شیرمحمدی و جعفر میراشرفی و رامین فراهانی که همگی همکلاسی بودیم سوار قطار شدند و من ماندم و یک کلاکتِ سیاه.
شانزده سالم بود. احساس اینکه تو را به جایی نبرند برایم آشنا بود. نرفتن به فلان مهمانی. نرفتن به فلان سفر. نرفتن. نرسیدن. حسرت خوردن. گریههای پنهانی. مثل آن روز در مدرسهی راهنمایی توحید که یکباره همه را به صف کردند و گفتند میخواهیم همه را به کارخانهی شیر ببریم. هر کس میبایست مبلغ خیلی کمی میپرداخت. همه پول داشتند. من پول همراهم نبود.
حالا هر وقت با ماشین از جلوی کارخانهی شیر عبور میکنم دلم میخواهد بروم داخل کارخانه. اما بعضی چیزها مربوط به زمان خودش است. درست مثل لذتِ دیدار معشوقه در دوران اوج عشق.
دیروز یکی از هنرجویان نویسندگی، سودابه ابراهیمی، پیام داد که تینا _ نوهی هجدهسالهی خالهاش _ ساعت شش صبح خودش را انداخته زیر قطارِ محدودهی شازند. پدر و مادر تینا از هم جدا میشوند و دختر، خودش را به فرشتهی مرگ میسپارد.
به دههی شصت برمیگردم. به ایستگاه قطار میروم. به محمود زندهنام التماس میکنم مرا هم با خودشان ببرند. کلاکت را بغل میکنم. همه هستند. میخندیم. سوار قطار میشویم.
حدود شش صبح به ایستگاه شازند میرسیم. به رانندهی قطار میگویم ترمز بگیرد. میدانم که تینا میخواهد از بالای پل خودش را پرت کند روی ریلهای فلزی.
نفس نفس میزنم. میدوم. به بالای پل میرسم. هوا سرد است. همان کت که مرا پیر کرده است بر تن پوشیدهام. انگار پنجاه ساله شدهام. روی کلاکت با گچ سفید، مصرعی از حافظ نوشتهام: “مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش”
کلاکت را نشانِ تینا میدهم. گریه میکند. از همان گریههایی که اصغرآقا میگفت هر کس باید بلد باشد.
قطار ایستاده است و سوت میکشد. مسافران قطار همگی به بیرون آمدهاند به استقبالِ تینا. برایش دست میزنند.
قاصدک همیشه خبرهای خوبی در دلش دارد. چقدر صدای دستزدنِ جمعیت آدمها قشنگ است. و چقدر گریه کردن در کنجِ اتاقِ تنهاییات هم قشنگ است.