کتابِ «هوشی مونوگاتاری» نوشتهٔ هوشنگ راستی، چهار سال پیش توسط انتشارات سه سه تار منتشر شد، اثری که به بررسی جنبههایی از فرهنگ، آداب و رسوم، زندگی اجتماعی و سینمای ژاپن میپردازد. عنوان فرعی کتاب «برخی چیزها که از فرهنگ ژاپنی میدانم» اشاره دارد که به مجموعهای از دیدگاهها و اطلاعات نویسنده دربارهٔ ژاپن که ما نمیدانیم!
کتاب، روایتهای هوشنگ راستی دربارهٔ ژاپن است به همین خاطر شکلِ تحلیلی، آکادمیک و خشک ندارد، بیشتر مجموعهای از مشاهدات، تجربیات و دانستههای نویسنده، یعنی هوشی است که به شکلی روایی و شاید داستانی طنازانه به مخاطب ارائه میشود. سبکی دلنشین و خواندنی که نویسنده دیدگاهها و علایق شخصیاش را منعکس کرده و خواننده را به سفری در دنیای ذهنی به ژاپن میبرد.
اگر به فرهنگ غنی و پیچیدهٔ این کشور علاقه دارید، کتاب به شما این فرصت را میدهد تا از دریچهٔ نگاه هوشنگ راستی، با جنبههایی از آداب و رسوم، زندگی اجتماعی و سینمای ژاپن آشنا شوید. این اثر میتواند بینشهای جدیدی دربارهٔ این کشور به شما بدهد و درک شما را از تفاوتها و شباهتهای فرهنگی گسترش دهد.
***

یا سعید راد
آنها که خوانندگان قدیمیِ مجلههای سینمایی هستند با دیدن نام هوشنگ راستی روی جلدِ کتاب، ممکن است فکر کنند با یک مجموعهٔ سینمایی و گزارشهای شیرینِ جشنوارهای به قلم او طرف هستند، یا مجموعهای دربارهٔ سینماگرانِ برجستهٔ ژاپنی مثل اوزو و میزوگوچی و کوروساوا و ناروسه، شاید هم دربارهٔ ناشناختههایی از دیار آفتاب تابان و مکانهای توریستیِ آنجا، مثلا شرح آثار تاریخی و فرهنگی و گردشگری ژاپن، شاید هم درباره اخلاقیات این ملت سختکوش و در عین حال فوقالعاده مودب.
میخواهم خیالتان را راحت کنم که هیچکدام از اینها نیست درحالی که همهٔ اینها هم هست! البته که این مجموعه چنان به هم تنیده شده و شیرین است که شما درست زمانی که نویسنده دارد دربارهٔ شخصیت جذاب و خاطرهانگیز یک فیلم معروف حرف میزند یک دفعه قدم به یک رستوران ژاپنی یا آمریکایی میگذارید یا به یاد یک عروسی در گوشهای از ایران میافتید و چشمهایتان را که میمالید میبینید در عروسی یک زوج ژاپنی شرکت کرده اید و باید به آنها هدیه بدهید، اینجاست که هوشنگ راستی با آرنج به پهلویتان میکوبد که نکند پول زوج بدهی! مثلاً اگر ۱۱ دلار بدهی، بهتر از این است که ۱۲ دلار بدهی! هدیه باید فرد باشد چون در ژاپن شگون ندارد! یادم میآید یکی از سفرهایی که هوشنگ در تهران بود، با اصرار او را همراه خودم به جشن عروسی دختر یکی از دوستانم بردم؛ در میانهٔ جشن، او با تعجب میگفت: «کاش دوربینی همراهم بود و از این همه رقص و شور و پایکوبی فیلم میگرفتم و با خودم به ژاپن میبردم چون حتم دارم دوستان و همسر ژاپنیام با توجه به حجم وسیعی از تبلیغات منفی درمورد ایران، حتما از دیدن این صحنهها شاخ در میآوردند!»

خسرو شکیبایی، هوشنگ و کیوکو همسر ژاپنی اش
من به یکی از فیلمبرداران گفتم این دوست من خبرنگار است و از ژاپن در مراسم شرکت کرده، یکی دوپلان ازش فیلم بگیرید، به فاصلهٔ چند دقیقه اکثر فیلمبردارها عروس و داماد و سایر مهمانها را در رها کردند و لنزهایشان را نشانه رفتند روی ما که فقط تماشاگر مراسم بودیم!
بگذریم، از این خاطرات با او زیاد دارم اما این کتاب اوست و قرار نیست من خاطره نویسی کنم! باور کنید برای من نوشتن این مقدمه شاید سختترین کاری بود که در طول روزنامهنگاریام انجام دادهام چون شبها هر بار که تصمیم به نوشتن میگرفتم، برای بار چندم، شروع به خواندن چندبارهٔ کتاب میکردم و از آغاز تا جایی که میکشیدم آن را زمین نمیگذاشتم بعد مثل کسی که یک قصهٔ شیرین شنیده باشد، یا یک قرص آرام بخش خورده باشد، چشمانم سنگین شده و وقت خواب میرسید، کار را موکول به فردا میکردم. روز بعد هم در میماندم که به چه بخش از کتاب اشاره کنم که حق مطلب ادا شده باشد!
نمیدانم چند بار آن را خواندهام، در تصورم این بود که مقدمهای نیاز دارد به اندازهٔ خود کتاب! البته که مقدمه باید کوتاه باشد پس از کجا بنویسم و چه بنویسم!؟

با عباس کیارستمی
از آن روز برفیِ جمعه که همراه او و پرویز شهبازی راهیِ اطراف تهران شده بودیم و تازه یک نسخه از شماره جدید مجلهٔ فیلم که من هم زمانی یکی از بنیانگذارانش بودم، یا چنین تصوری داشتم! داغ و تازه از چاپخانه آورده بودند منزلم تا درمورد کیفیت چاپ و صحافی، نظر بدهم، مجله را که دیدند آن را از دستم گرفتند، با دو ماشین راه افتادیم، آنها در اتومبیل جلویی بودند، من و خانوادهام در پشت سرشان؛ آنها در ماشین، مجله را از دست هم قاپ میزدند و تا به مقصد برسیم، آن را خورده بودند!
یا از سفر به اصفهان و شیراز و پیادهروی از خانهٔ ما تا مترو و دفتر مجله؟
با هوشنگ راستی از طریق گزارشهای شیرین و خواندنیاش از جشنوارههای سینمایی در ژاپن، بویژه جشنواره جهانی فیلم توکیو در آن مجله یا «فیلم امروز» قبل از مرحوم شدنم، شبیه زندهیاد مهرابی، آشنا شدم، عاشق نثر طناز و نوع روایتگریاش بودم، هربار این گزارشها را میخواندم احساس میکردم او دستم را گرفته و دارد از پلههای جشنواره به اتاقهای تو در تو و کوچک جشنواره میبرد، میگویم کوچک چون یک دوست ژاپنی در ایران داشتم به نام نیچکاوا که نمایندهٔ یکی از شرکتهای ژاپنی در ایران بود، هر وقت به یک مهمانی دعوت میشدیم میگفت ما ژاپنیها امکان گرفتن چنین مهمانیهایی را نداریم چون خانههایمان بسیار کوچک است. اینجا در همان خواب و خیال، با هوشنگ این اتاقهای کوچک را میدیدم و خیلی کیف میکردم وقتی او با کونیچیوا( یعنی سلام) گفتنش و آریگاتوگُزایماشتا (یعنی خیلی از شما متشکرم)، تا کمر خم میشود و من هم همین کار او را تکرار میکنم! بعد احساس میکنم انگاری آنها حتی بیشتر از من و او با ادای احترام خم شده اند! کتاب را که میخوانید با تعجب متوجه میشوید این تعظیمها هم درجههای مختلف دارد و به همین الکیها هم نیست و این ژاپنیهای مودب و مهربان پایش که بیفتد خیلی هم ضعیف کش و بیرحم اند! جالب اینجاست که چون هوشنگ چند سالی هم در آمریکا زندگی کرده، گاهی شیوههای برخورد ایرانیهای آبادانی، آمریکاییها و ژاپنیها را با رخداد بک حادثه، با هم مقایسه میکند و از آنجا که یک عشق فیلمی تمام عیار است، تصویری از آن فیلم یا بازیگرش را به خاطرمان میآورد و خیلی شیرین، قصهٔ تازهای از خاطراتش را به فیلم الصاق میکند.

با امیر نادری
بعدها که هوشنگ به ایران آمد با هم به کردان، در اطراف کرج، و شیراز رفتیم و با همسرش آشنا شدم، هردوی آنها را چنان گرم و صمیمی دیدم که حس کردم میزان آشنایی ما انگار از هزار سال هم جلو زده است!
خلاصه کنم، دارم از حضور در مقدمهٔ کتاب جا میمانم، دقیقهٔ ۹۵ است و چاپخانه سوت پایان را به صدا درآورده، شک ندارم شما هم مثل من کتاب را که دستتان بگیرید، تا پایان زمین نمیگذارید، این گوی و این میدان…