وقتی یه موسیقی جدید میشنوی ذوق داری بذاری تو کانالت. همون لحظهی اول فکر میکنی زیبایی را پیدا کردی. مث وقتی که داری میری شمال. از کندوان که رد میشی بوی دریا رو حس میکنی. اون موقع دلت میخواد بخندی، شایدم گریه کنی. نه گریهی تلخها. که گریهی شوق.
اصلا شمال به این خاطر شرجی شده که آدمها ذوق کردند از دیدن اونجا و هی گریه کردند.
وقتی یه موسیقی جدید میشنوی دلت میخواد بری یه جای دور. چشمات رو ببندی و بری. کجا؟ مثلا اون سفری که با دخترات رفتی میبد یزد. بعدش یخچال میبد. بعدش دور اون قلعهی بزرگ. که هی راه بری و تشنه بشی و کیمیا، دخترت بگه این سفر بهترین سفر زندگیاش بوده و تو باور نکنی. اصلا یکی از نشانههای آدمهایی که بزرگ میشن اینه که از “بهترین” و “بدترین” رد میشن. عبور از این کلمات یعنی اینکه پیر شدی. یعنی خیلی آدم دیدی. هر کسی باید مثلا هزار تا آدم ببینه تا بمیره. یکی رو میشناسم ۹۹۹ نفر رو دید و آدم آخر رو ندید.
حالا تو قبرش هی داره غصه میخوره.
وقتی یه موسیقی جدید میشنوی دوس داری بری سینما. بشینی تخمه بشکنی و بعدش خیالت راحت باشه که وقتی فیلم تموم شد شب شده و تو چقدر شب پیاده روی را دوس داری.
بعدش بری خونه. بابا رو ببینی که داره نقشهی خونهی جدید میکشه. هی میگه حموم تو پذیرایی نباشه. حموم تو اتاق خواب باید باشه. میگه دستشویی باید یه ده سانت بالاتر از کف خونه باشه. مامان هم همش داره چایی دم میکنه. مامانها از همه بیشتر ابر رو میفهمن. چون غرق بخار چای و بخار قورمهسبزی میشن. مامانها خودشون ابر هستند.
وقتی یه موسیقی جدید میشنوی یهو میفهمی که بزرگ شدی. بابا پیر شده. نود و یکساله شده. ریشهاش سفید شده. سرش بی مو شده. وقتی میخواد از تختش بلند بشه بره دستشویی ده دقیقه طول میکشه. دستش رو میگیریم که نیفته. خم میشه و راه میره. یهو از قدیم میگه و میخنده. تیزر فیلم صبح اعدام افخمی رو تو تلویزیون میبینه و میگه عه ! فیلم دربارهی طیب حاج رضایییه. میگه رفیق تختی بود. لات بود، نه! پهلوون بود. لوتی بود. خاکی بود. اما مُرد.
این اما به نظرم مفهومش اینه که بشر مرگ رو هنوز باور نداره. اینهمه اعلامیهی مرگ دیده. اما میگه: اما مُرد…
وقتی یه موسیقی جدید میشنوی دلت میخواد به رفیقهات زنگ بزنی. به مینو دختر کوچیکهات زنگ بزنی. یهو از یه نفر حلالیت بطلبی. گمونم هر آدمی بالاخره باید از یکی دو نفر حلالیت بطلبه. دل کیا رو شکوندم؟ کیا دل منو شکوندن؟ کیا رفتن سوار اتوبوس شدند و تو رو نبُردن؟ کیا رو جا گذاشتی و گفتی عیب نداره بعدا از دلش درمیارم. درآوردی؟ راستش رو بگو. درآوردی؟ میشینی فهرست مینویسی. از کسانی که ناراحتشون کردی. اولیش انصاری رو مینویسی. سوم دبستان بودی. زنگ مدرسه خورد. تو کوچه پیراهن سفیدش رو پاره کردی.
انصاری!
انصاری!
انصاری!
منو ببخش. الان کجایی. حتما پیر شدی.
وقتی یه موسیقی جدید میشنوی دلت میخواد بارون بیاد. یادت میاد یه وعدهی دوری با یکی داشتی. که بارون بیاد و برید چرخ بزنید و خیس بشید. خب که چی؟ حالا که اون نیست. یهویی مُرد. حالا که هوا فقط ابریه و بارونی در کار نیست. شایدم بارون بیاد و نتیجهاش بشه که تب کنی و بلرزی. که هی استامینوفن بخوری.
تو نمیچرخی؛ میلرزی.
وقتی یه موسیقی جدید میشنوی دلت میخواد به این فکر کنی که پس اون دورهی جوونیات یهو کجا رفت؟
بچه که بودم یه بار مدادتراشم تو مدرسهی هدایت گم شد. کلهی مدادتراش سر اسب بود. اسب اومد منو با خودش برد لب خزر.
حالا هربار شمال میرم فکر میکنم دریا پر شده از مدادتراشکله اسبی. هی زل میزنم یکی از موجها مدادتراشِ منو با خودش بیاره. اینهمه موج میاد طرف تو. یکیشون تو رو خوشحال نمیکنه.
یه موج بیاد جوونیات رو بیاره دودستی تقدیمت کنه. یه موج بیاد مامانت رو بیاره پیشت. یه موج بیاد رادیو بیاره. رادیو بگه دیگه باباها آلزایمر نمیگیرن. بگه سینما کاپری درش باز میشه. بگه باغملی شباش نورانی میشه. بگه اون لبوفروش سر مخابرات دوباره تصنیف نون و پنیر و سبزی میخونه.
وقتی یه موسیقی جدید میشنوی دلت میخواد تا دیر نشده به آدمها بگی دوسشون داری. بگی دمتون گرم که هستین. خیلی قشنگه که آدمها تو چتهای شبانه یهو به هم بگن: مرسی که هستی…
حالا که دنیا شده چاقو و خنجر و بیرحمی، فقط و فقط مرسی که تو این برهوت تاریک، یه نور کوچولویی. مرسی که هستی. حتی اگه برای من نباشی.
و تکهی آخر:
انصاری جانم منو ببخش. وقتی پیرهنت رو پاره کردم هیچ چیزی نگفتی. داد نزدی. فقط نگام کردی. این نوشتهام هدیه به تو، که فقط نگام کردی.