Skip to main content

من دهاتی هستم، به این موضوع هم افتخار می‌کنم. من و خانواده‌ام در روستایی نه چندان محروم در ملک اربابی زندگی می‌کردیم.

تمام سال‌های اموزش ابتدایی را در  دبستانی با زمین بزرگ و آب روان و درختان سرسبز در چند قدمیِ خانه درس خواندم. مدرسه را پدر بزرگم ساخته بود و به اداره فرهنگ آن زمان یا آموزش و پرورش فعلی اهدا کرده بود. تقریبا مشابه کاری که خانواده “آهنگر دادگر” به خاطر تحصیل پسرشان انجام داده بودند و دبیرستان غیر انتفاعی مطابق میلِ خودشان درست کرده بودند، با این تفاوت که پدربزرگ ما در منطقه‌ای دورافتاده در مُلکِ آباء واجدادیِ خودش مدرسه ساخته بود در حالی که خانواده‌ نامبرده در پایتخت و منطقه اعیان نشین تهران در زمین دیگران دبیرستان ساخته بودند.
ما ساکن روستا بودیم.

خانوادهٔ خواهر بزرگ ناتنی‌ام در روستایی نه چندان دورتر از ما، در مُلکِ آباء واجدادی همسرش سکونت داشتند و من با دو پسرِ او تقریبا هم سن و سال بودم.

مسیر اصلی و جاده ای که بین ما قرار گرفته بود طولانی بود و به وسیله اتومبیل باید ابتدا حدود ۳۰ کیلومتر به طرف شمال می‌رفتیم و بعد از گذشتن از روی تنها پل رودخانه کوای (هلیل ) حدود ۳۰ کیلومتر به سمت جنوب می‌راندیم و در راستایِ خانه خودمان قرار
می‌گرفتیم.

مسیرِ بین ما و باغ خواهر، که به شکل منحنیِ هذلولی و حدود ۶۰ کیلومتر بود، در حالی که این مسیر به خط مستقیم ۱۰-۱۵ کیلومتر بیشتر نبود اما مشکلاتی داشت از قبیل نبودن جاده ماشین رو و وجودِ جنگل و گاه حیواناتی چون گراز و گربه وحشی و سیخور(تشی) که هیچ‌کدام وحشی و مهاجم نبودند اما رودخانه کوای که باید گذر می‌کردم پل نداشت و نسبتا وحشی بود و هنگامِ بارندگی، طغیان می‌کرد در اواخر بهار، خیلی کم آب می‌شد به طوری که به راحتی می‌شد از آن گذشت.

سال‌های آخرِ دبستان بودم. پسرهای روستا زود بزرگ می‌شوند و رفتارهای مردان را پیشه می‌کنند. فیلمِ وسترن زیاد دیده بودم عاشق جان وین خدابیامرز بودم، مخصوصا وقتی‌ که پشت به دوربین هرچه دلش می‌خواست می‌گفت (بعدها شنیدم این شیرینکاری‌ها به دوبلورها ربط داشت و بهش می‌گفتند جملاتِ پسِ گردنی! ) گاهی آهنگ جمیلهٔ یکه سوار منم منم را دوبلورهای محترم از قول او می‌خواندند دلم می‌خواست بزرگ که شدم مثلِ جان وین یک کابوی دوست داشتنی بشم. کلاه کابوی خریده بودم شلوار لی تازه مد شده بود و کمر بندِ پهن با سگکی که عکس دوتا ششلول ضربدری و یک نعل اسب، لابد به نشانهٔ خوش یمن بودن رویش حک شده بود. وطبیعی‌ترین و زیباترین ششلولِ ترقه‌ای را خریده بودم.

مدرسه‌ها تعطیل شده بود و تعطیلات تابستانیِ من شروع شده بود. برای دیدار با خواهرِ بزرگ و چند روزی همراه بودن با پسرانِ خواهرم، تصمیم گرفتم با اسبِ امانتیِ یکی از آشنایان، این فاصله را طی کنم. قبلا بعضی از خصوصیاتِ اخلاقی اسب را شنیده بودم: اینکه موقعی که سوارکار بر زینِ او
می‌نشیند، مهارت او‌ را ارزیابی می‌کند و بلد و نابلد بودنِ سوارش را محک می‌‌زند.

گفته بودند اسب را هرچه راحت تر بگذاری آرام تر و بهتر سواری می‌دهد. به زودی اسب با زین و یراق آماده تحویل من شد و پا در رکاب گذاشتم و با بدرقهٔ مادر راهی شدم.  رفتن و رسیدن به مقصد بدون مشکل انجام شد. برای گذر از رودخانه طبق توصیه، به اسب اعتماد کردم و خودش به آرامی از آب گذشت. موزیک متن فیلم هایی که در آنها صدای سوت داشت را در طول راه میزدم مثل سوت معروف پُلِ رودخانه کوای یا فیلمِ به خاطر یک مشت دلار و خوب بد زشت و اسب هم ظاهرا از صدای سوت لذت می‌برد. حدود یک ساعت راه طی کردم تا به خانه خواهر ر‌سیدم و با استقبالی گرم پیاده شدم خدمتکارها اسب را برای تیمار‌ و‌ پذیرایی بردند. دو روز تمام ماندم و با بچه‌های خواهرم خوش گذراندیم. از اسب غافل شدم حتی یک بار هم بهش سر نزدم و ناز و نوازشش نکردم؛ راستش مطمئن هم نبودم که درست و حسابی بهش رسیدگی کرده‌اند یا نه. روز سوم، عزم بازگشت کردم. دلیلش هم اسب امانتی بود که باید زودتر به صاحبش بر می‌گشت. زمانِ خداحافظی، خواهرم یک جعبه گز اعلای اصفهان را همراهم کرد. نیمی از راه را به یاد جان وین سوت زدم و بر پشت اسب به سمت خانه راهی شدم و گهگاه به سمت پرندگانی که ناگهان از پیش پای اسب پرواز می کردند، با ششلول خیالی شلیک می‌کردم. و سگِ خیالی که همیشه جلوی اسبم می‌دوید به دنبال پرنده شکار شده می‌دوید. به مانع اصلی که رودخانه نسبتا پرآب بود رسیدم. می‌دانستم که در این موارد باید کاملا به اسب اعتماد کرد و او را راحت و آزاد‌ گذاشت و کار را به خودش واگذار کرد. چنین کردم. اسب به آرامی کنار رودخانه ایستاد.

ابتدا چند جرعه آب نوشید و سپس آرام آرام قدم به داخل رودخانه گذاشت و جلو رفت در حالی که سطح آب تا نزدیک شکمش می‌رسید، با طمانینه و به آرامی عرض بیست و چند متری رودخانه را طی کرد و به سلامت به سمت دیگر رودخانه رسیدیم.

در قسمت حاشیهٔ رودخانه که پوشیده از درختچه‌های کوتاه گز بود با دیدن این درختچه‌ها به یادِ جعبهٔ گز اصفهان همراهم افتادم. آن را از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به باز کردن. در حالی که اسب به آرامی مسیرش را طی می‌کرد سلفون جعبه را پاره کردم. موقعی که داشتم سلفون جعبه را مچاله می‌کردم تا در طبیعت رهای کنم، ناگهان رفتار اسب تغییر کرد گوش‌هایش را به عقب و جهت صدا چرخاند و صدایی از خودش درآورد. من یک دانه گز را از جعبه بیرون آورده بودم و مشغول باز کردن پوشش سلفونی‌اش شدم که این بار اسب ناگهان بر روی دو پایش بلند شد و با شیهه‌ای و تکنیکی  که نفهمیدم چه بود و چگونه بود، ابتدا دست‌هایش را بالا برد و روی زمین گذاشت و پاها را بلند کرد و مرا از روی سرش به زیر انداخت و خودش را از شرِ سوارِ گزخور راحت کرد! در طول مسیرِ سقوط، که با «۹۰ فریم در ثانیه» و به صورت اسلوموشن بود، صدایِ آقای عامل در گوشم پیچید: « ۴ امتیاز!!! ۴امتیاز…!! شیر مادر و نون پدر حلالت باشه پهلوون!»

بلافاصله چند ثانیه گافِ خودش را اصلاح می‌کرد: «اما نه! پای سوار هنوز در رکاب گیر کرده و ۴ امتیاز را نمی‌دن!»

چه دردسرتان بدهم، اسبِ بدقلق، سوارکار بیچاره را که من باشم، دنبال خودش روی خار و خاشاکِ بوته‌ها به دنبال می‌کشید. خوشبختانه پایم از کفش درآمده و سقوط کردم اما لنگه کفش درگیرِ رکاب بود و با اسب رفت. محل سقوط، خاک و ماسهٔ نرم بود به این خاطر، آسیبِ زیادی ندیدم. پیراهنم پاره شده بود و همهٔ گزها از جعبه بیرون ریخته بود و در‌ اطراف من پخش شده بودند. اسب بدقلق، حتی لحظه ای درنگ نکرد تا دوباره دهنه‌اش را به دست بگیرم و دلجویی‌اش کنم. شروع به تاختن به سمت خانه کرد و من ناچار گزها و ششلولم را از روی زمین جمع  کردم و پیاده با یک لنگه کفش و پیراهنی پاره و سر و صورتی زخمی و خاک آلوده، به سمتِ افق راه افتادم. زمینِ آفتاب خورده داغ بود و پای بدون کفش را می‌سوزاند ناچار لنگه کفش موجود را بدون جوراب پوشیدم لنگه دوم جوراب را با مقوای قوطی گز پر کردم و روی جوراب پای لخت کشیدم تا عایق حرارتی بسازم! حدود یک ساعتِ بعد در زیر آفتاب سوزان، هن و هن کنان به خانه رسیدم و اون اسبِ نانجیب خیلی زودتر از من خودش را به اصطبلش رسانده بود.

در داستان‌های تاریخی و وقایع دینی نقطه اوج تراژدی، زمانی است که اسب بدون سوار به سمت یاران و خانه بر می‌گردد آنگاه شیون و زاری شروع می‌شود. وقتی اسبِ بدون سوار با لنگه کفشی گیر کرده در رکاب رسیده بود، مالک اسب نگران شده بود و به خانواده‌ام خبر داده بود و مطمئن شده بودند که سوار به دلیلی از اسب سقوط کرده و خدا خدا می‌کردند که اسب، مورد حملهٔ گرازها قرار نگرفته باشد خانواده در تدارک بودند کسانی را راهی کنند تا از سرنوشتِ سوارکارِ بینوا با خبرشوند اما خوشبختانه قبل از اینکه به طور جدی سناریوهای عجیب و غریب را تجسم کنند خودم با لباسی  پاره و خاک آلوده و لنگه کفشی در پا و بقایای جعبهٔ گز در دست، به خانه رسیدم.

“مونس لندر” که قبلا ذکر خیرش در سینمای سیار رفت و گویا چشم شورش سنگ را هم میترکاند، جلویِ ورودیِ خانه باغ ایستاده بود و گفت سه روز پیش از دور دیدم یک‌نفر سوارکارِ خیلی با ابهت داره توی جاده راه می‌ره، نگو شما بودی، ماشاءالله!!