Skip to main content

▪️جمعه، بیست‌وهفتم مهرماه سال گذشته، در عمارت «روبه‌رو» به تماشای اجرای دلنشین و به‌یادماندنیِ گروه «جوما» نشستم. بله، درستش «اجرا»ست. با کنسرت‌ها و اجراهای متعارفِ موسیقی و خوانندگی کاملاً تفاوت داشت. تجربهٔ لذتبخشی بود شبیه گشت‌وگذار در خانه‌ای قدیمی و پر از خاطره؛ شبیه همان عمارت «روبه‌رو» که مدتی‌است تعطیل شده و این تعطیلی – ازقضا به دلیل اجرای موسیقی با خوانندگی یک زن!- برگ دیگری به دفتر خاطراتِ این عمارت قدیمی افزوده و قصه‌ای دیگر برای روایت‌شدن در سالهای بعد فراهم آورده.

▪️همهٔ مکان‌ها دربردارندهٔ قصه‌ها و خاطراتی از آدم‌ها و رویدادهای گوناگون‌اند که اغلب فراموش می‌شوند. گاهی اما کسانی، معمولاً علاقه‌مندان به تاریخ، به دلایلی سراغ‌شان می‌روند تا به قصه‌هاشان پی‌ببرند و برای دیگران هم روایت کنند. یقین دارم که همهٔ مکان‌ها کمابیش از این ظرفیت برخوردارند؛ ولی دامنه و میزان جذابیتِ هرکدام با دیگری متفاوت است.

▪️سال‌هاست کنجکاوِ رویدادهای تاریخی و بازیگرانِ کوچک و بزرگِ آن هستم؛ طبعاً و بیشتر، تاریخِ همین سرزمین، به‌ویژه در دوسه‌ سدهٔ اخیر و خصوصاً در دوره‌ای که تجدد پامی‌گرفت و شکل‌وشمایل همه‌چیز تغییر می‌کرد. کندوکاو در لابه‌لای اسناد مکتوب و نقشه‌ها و گشت‌وگذار در گوشه‌وکنار تهران (و نه فقط تهران)، و آشنایی با قصه‌های هر مکان -در جریان رویدادهای تاریخیِ گوناگون و گذرِ زمان‌ها و زمانه‌های نزدیک و دور- لذتی نصیبم می‌کند که غیرقابل وصف است. بازگویی قصه‌ها و روایت‌شان برای دیگران، حتی برایم لذتبخش‌تر است!

▪️بارها هم خودم تجربه کرده‌ام و هم شاهد بوده‌ام که پس از دانستنِ قصهٔ آدم‌ها و رویدادهای مرتبط با مثلاً یک عمارت، خَمِ یک کوچه، تقاطعِ دو خیابان، حاشیهٔ یک میدان، یا… دیگر نمی‌شود مثل قبل از کنار آن‌جا عبور کرد. حالا آن‌ مکان برایت معنای ویژه و متفاوتی دارد. اصلاً از این به بعد واجد معنا و اهمیت می‌شود. دلبسته‌شان می‌شوی. احساس تعلق پیدا می‌کنی به جایی در زادگاهت. ترک کردن و پشت‌سر گذاشتن‌اش برایت دشوار می‌شود… و این از نظر من بسیار ارزشمند است.

▪️فقط مکان‌ها نیستند که با قصه‌هاشان ترا با معانی مضاعف و لایه‌هایی عمیق‌تر و جذاب‌تر در درون‌شان آشنا می‌کنند، اشیاء هم چنین قابلیت‌‌هایی دارند. قلمی که در دست یک شاعر یا نویسندهٔ نامی بوده، سازی که نوازنده‌ یا موسیقیدانی شهیر در دست می‌گرفته و می‌نواخته، عینکی که متعلق به سیاستمداری خوش‌نام بوده، کتابچه‌ای قدیمی، حتی سفالی شکسته و چندهزارساله و چیزهایی از این دست، صرفاً اشیایی معمولی نیستند؛ یگانه‌اند و متمایز از هر نمونهٔ مشابه. فهم و درکِ ارزش آن‌ها برمی‌گردد به جایگاهِ تاریخی هر کدام در نسبت با ارزشمندی‌های صاحبان‌شان و روزگاری که در آن به‌سر می‌بردند و دورانی که به آن تعلق داشتند.

▪️جوانب و ظرایفِ آثار هنری را هم‌ مجرد از بسترِ تاریخی و زمانه‌ای که در آن شکل‌گرفته و پدید آمده‌اند، نمی‌شود کامل دریافت و فهمید و احیاناً ازشان لذت برد. مثال‌ها فراوان است؛ از قصه و شعر و نمایش و فیلم و…و البته موسیقی. به یاد بیاوریم پس‌زمینه‌های تاریخی/اجتماعیِ قصه‌های خلقِ ترانه‌ها و تصنیف‌هایی از جمله: «از خون جوان وطن»، «ای ایران»، «مرا ببوس»، «دایه دایه» و…

اجرایی که از جوما در عمارت رو‌به‌رو دیدم مثال مناسب دیگری است.

▪️فارغ از ارزش‌های فنیِ موسیقایی، کیفیتِ خوانندگی و نوازندگی و به‌ویژه فضای صمیمی و جمع‌وجور و دلنشینی که اجرا در آن انجام شد، و ارتباطی که خواننده/راوی با ما مخاطبان برقرار می‌کرد و سنت‌های کهنِ نقالی و اوسَنه‌خوانی و موسیقیِ عاشیق‌ها و دوتارنوازان خراسان و… یادآوری می‌کرد، آنچه در آن شب برایم بسیار جذاب و هیجان‌انگیز بود، روایت‌هایی بود که جوما دربارهٔ شرایط تاریخی و انگیزه‌های خلق آثار، پیش از اجرای هرکدام برایمان بازگو می‌کرد.

▪️آن شب جوما ما را برد به رشتِ هشتادوچند سال قبل، و حال‌وهوای دوران تلخِ اشغالِ وطن در جنگ‌ دوم جهانی. همراه شدیم با هنرمندانی که تسلیمِ حقارتِ تحمیلی نشده بودند و با ترانه‌های پُرشورشان آواز وطن‌دوستی سرمی‌دادند و عاشقانه و دلسوزانه از غم‌ها و شادی‌های مردمان‌شان می‌گفتند.

▪️آن شب با فهیمهٔ اکبر (خواننده) و جهانگیر سرتیپ‌پور (ترانه‌سرا و موسیقی‌دان) بیشتر آشنا شدیم. به‌واسطهٔ قصه‌های زندگی‌ خود و خانواده‌‌هاشان مروری کردیم بر تاریخ و یادی شد از دوران مشروطه تا نهضت جنگل و بعد آمدیم به سال‌های جنگ‌جهانی و دوران پس از جنگ و سال‌های پیش و پس از انقلاب ۵۷ و پایان زندگی این دو هنرمندِ بسیار ارزشمند و محترم که کمتر از آنچه شایسته‌شان بود قدر دیده‌اند.

فهیمهٔ اکبر و جهانگیر سرتیپ‌پور

قصه‌های هر ترانه را شنیدیم؛ گاهی با جزئیات و اشاراتی بسیار جذاب و هیجان‌انگیز که -همان‌طور که در بالا نوشتم- دریچه‌های تازه‌ای فراهم می‌کرد برای برقراری ارتباطی عمیق‌تر با هر اثر و لذت بیشتر از آن.

▪️اجرای آن شبِ جوما -به استنادِ مطالبی که منتشر کرده‌اند- فقط “…بازخوانی و بازاجرایِ ترانه‌هایی نبود که سال‌ها قبل گردآوری شده بودند…” تا “…در پیِ کاری پژوهشگرانه، جست‌وجوگرانه و خلاقه (با تنظیمی دیگرگون و تازه)، امکانِ شنیدنِ مجموعه‌ای از نخستین تجربه‌های ایرانیان در برخورد با خلق ترانه‌های مدرن/جهانی را فراهم کند…”؛ آن اجرا، تجربهٔ فهم و لذت از آن آثار بود با آگاهی از بسترِ تاریخیِ تکوین‌شان و ظرائفی که شاید در لابه‌لای کلماتِ ترانه‌ها پنهان مانده بودند. اجرایی بود سرمست‌کننده برای منِ مخاطبِ علاقه‌مند به موسیقی و البته تاریخ!

▪️هنوز در اوایلِ بهار هستیم و دلم می‌خواهد با یادی از یکی از ترانه‌های آن شب این یادداشتِ کوتاه را به پایان برسانم و نقلِ روایتی که شنیدم و متنِ آن کمابیش در کانال تلگرامِ جوما هم در دسترس است:

♦️”۷ماه از اشغال گیلان می‌گذشت.
اواخر اسفند ۱۳۲۰ (کمی مانده به سال تازه)

جهانگیر سرتیپ ‌پور، فهیمه و محسن اکبر ۱۳۳۴، رشت

جهانگیرخان سرتیپ‌پور (که عضو شورای شهر بود) به همراه محسن‌خان اکبر و همسرش فهیمه، به دعوت فرماندهان نظامی روس میهمان کنسرت آوازه‌خوان شهیر آذربایجان بودند در رشت.
بلبل آن شب درخشید. به ترکی ترانه‌ای خواند به نام سن‌سیز، با شعری از نظامی. قصه اما از جایی شروع شد که آوازه‌خوان، سراینده را نه ایرانی که شاعری اهل شوروی معرفی کرد. و همین خشم فهیمه اکبر و جهانگیر سرتیپ‌پور را برانگیخت و بعد؟
جنگ جهانی بود و دست‌ها بسته. اما ترانه پرِ پرواز داشت. و این گونه «بی‌تو» خلق شد. که فریادی بود. فراخوانی بود برای بهار از دل زمستان…
«بی‌تو» در ظاهر یک تصنیف عاشقانه است و قصهٔ مهجوری و دوری در طلیعهٔ سال نو. اما همچون اکثریت آنچه از جهانگیرخان یادگار مانده، ارجاعاتی سیاسی-اجتماعی دارد. به چه؟
از جانِ ترانه پیداست. آنجا که وطن را (ایران را) به یارِ در هجرت تصویر کرده. که بی او سفرهٔ هفت‌سین نه سبزی‌ای دارد، نه سپیدی‌ای و سرخی…

🔹برگردان فارسیِ ترانهٔ «بی تو» (از اصل گیلکی):

سال تازه شد ولی هفت‌سین جور نشد، بی‌تو
سه “سین” کم بود و هفت‌سینِ من رنگین نشد، بی‌تو
نتوانستم آذین و بیرق ببندم، بی‌تو
دل شکسته بود و جشن رونقی نداشت، بی‌تو
.
از تو سرسبزتر از “سبز”ی بهاران بودم من
“سفید”بخت‌تر از همهٔ یاران بودم من
“سرخ”رو‌تر از همهٔ لاله‌عذاران بودم من
زرد شد سبز و سیاه‌بخت و غمگینم من، بی‌تو
.
غم شد آتش و دلِ من بر سر آن جوش می‌زند
کوه هم جوش می‌زند و سرانجام آتش‌فشانی می‌کند
آنگاه از دلِ زمین، آتش به خورشید می‌رسد
به همین امید است که جان هنوز برای من شیرین است، بی‌تو”