“فیلمی کوتاه دربارۀ عشق” ساختهٔ کریستف کشیلوفسکی، دربارۀ مشتاقی و مهجوری است و نمونه یی آشکار و مثال زدنی از یک عشق اساطیری، که نفس وجود معشوق، مقدم بر هر لذتی ست و در همان صحنۀ آشنایی “تومک” و “ماگدا” جوانک دل از دست داده، در پاسخ به سوال معشوق در مورد خواستهٔ نهاییاش از عشق میگوید: “هیچ…!”
و این “هیچ” دنیایی معنی با خود دارد که با متر و معیار خاصِ عشقهای امروزی قابل سنجش نیست.
“تومک” از پشت دوربین، روزها و ماهها عاشق شمایلی زیبا شده که هیچ اطلاعاتی از شخصیت، خواستهها و روحیات معشوق ندارد و صرفا همهٔ تن، چشم شده است و در دل شبهای تار و بی ماه و مهتاب، در لابلای پردهها و پنجرههای آپارتمانهای نقلی و چراغ سوزان کندویی دنبال “او” یی می گردد که حتی روحش هم از این سوداگری ها خبر ندارد و آن گونه هم که پیداست زندگیش شرایط چندان نرمالی نداشته و دچار بحران های متفاوتی است و حتی از روشهای غیر شرافتمندانهای هم ارتزاق میکند اما همهٔ این سوالها بی پاسخ و آزار دهندهٔ کریستف کشیلوفسکی ذرهای از عشق خالص، بیتمنا و بیریای “تومک” کم نکرده و تمام لحظات خواب و بیدار و خورد و خوراکش را با نحوهٔ زندگی و « دید زدن» ماگدا تنظیم میکند و حتی شغل دومی چون شیر فروشی را اختیار میکند و از پنج صبح بیدار شده و سرکار میرود فقط بخاطر اینکه بهانهای باشد برای دیدارِ معشوق.
و آن جا که معشوق دعوتش را برای “بستنی خوردن” قبول میکند، با گاریِ شیر فروشی در محوطۀ مجتمع آپارتمانی، چنان رقصی میانه میدان را شروع میکند که عالم و آدم در سلامتِ عقلش شک میکنند. این شاید شرقی ترین نگاه به مقولۀ عشق در سینمای جهان باشد. جایی که عاشق خیلی بیشتر از اینکه در پیِ وصل و به چنگ آوردنِ معشوق باشد، به دنبالِ نفسِ لذت ناب خواستن است، خواستنی توأم با دردی جانکاه و البته لذت بخش که اوج آن در صحنهای به نمایش درمیآید که تومک، برای رهایی و فراموش کردن عشق، دنبالِ درد و رنج بزرگتری است و با قیچی دست و پایش را ناکار می کند اما باز عاجز است از فراموشی یار…
“تومک” وقتی به خلوت یار راه پیدا میکند از دیدنِ سرانجامِ عشق، سرخورده شده و فنا شدگی را انتخاب می کند چرا که او برای روزگار وصل هیچ برنامهای نداشته و هدف او از عشق، صرفاً سیاحتِ جمال یار از دور، و پنهانی بوده و نهایتش غرق شدن در نگاه آتشین و هم صحبتیو اینکه چه میکند و چرا شبِ گذشته زار زار میگریسته و دجله دجله اشک از چشمخانه اش سرازیر بوده؟
او برای مقولههای جسمانیِ عشق، نه برنامهای داشته و نه تبحری، چرا که فکر میکرده عشق یعنی محرم راز یکدگر شدن، دو تا گوش برای شنیدن دردها و یک زبان برای گفتن غمهای بیانتهایِ شبهای جدایی و این چنین میشود که به سادگی کم میآورد.
از اینجاست که جای عاشق و معشوق عوض شده و صید در پی صیاد میافتد و تومک مجروح به بیمارستان منتقل شده و از نظرها محو میشود انگار که بخار شده و به هوا رفته یا آب شده و جذبِ زمین شده، مثلِ مه پخش شده در کوهها و درههای بیاعتبارِ زندگانی و حالا این ماگدای معشوق است که طریق عشق ورزی را پی میگیرد. همان زن زیبایِ غیر قابل دسترسی که یک روز تومک را بواسطۀ سن و سال پایینش جدی نگرفته و تمسخر میکرد و بعدها هم کلمۀ عشق را برای جامعۀ امروز، ناکافی میدانست حالا چنان تاثیرپذیر شده و به عظمتِ نگاه والای عاشق پی برده که در به در به دنبالش میافتد، وجب به وجب کوی به کوی و خانه به خانه دنبال یار میافتد و خانهاش را پیدا میکند و در ضمیرِ یارِ رفته و کارش به جایی میرسد که از خانهٔ تومک و از پشت عدسی دوربینش آپارتمانِ خالی خود را تماشا کرده و خود را در آئینۀ نگاه عاشق، پیدا میکند…