Skip to main content

اسنپ ۱
ناگهان تابستان گذشته، همراهِ خانواده به قصد زیارت و سیاحت، به مشهد رفتیم.
آنجا هرزمان قصد جابجایی داشتم، از سرویسِ اسنپ استفاده می‌کردم که موقعیت خوبی برای باز کردن سر صحبت، و کندوکاو و اطلاعات گرفتن از این قشرِ زحمت‌کش بود.
یکی از این عزیزان، مرد میان‌سالی بود که پژوی ۲۰۶ تمیزی داشت؛ یک دقیقه از سوار شدن ما گذشته بود که تلفنِ همراهش زنگ خورد و او با شخصی در آن سوی خط سرِ درد و دلش باز شد. من متوجه شدم که راننده، لهجه‌ عربی دارد، از تلفظِ حرفِ “ح” از مخرجِ حلقش معلوم می‌شد.
پرسیدم: «عراقی هستید؟»
انگار که بهش برخورده بود، با غرور گفت: «لا والا…! خودش عرب خوزستانم…! با افتخار ایرانی هستم…»
بعد ادامه داد که به خاطر پسرش که در دانشگاهِ فردوسیِ مشهد در رشتهٔ پزشکی  قبول شده، آمده اینجا و خانه‌ای کرایه کرده و روزها اسنپ کار می‌کند. و ادامه داد که از پسرش هم سرپرستی می‌کند وخورد وخوراک و خوابش را سروسامان می‌دهد.
به مقصد رسیده بودیم و فرصت نشد که از بقیهٔ خانواده‌اش سوال کنم که آیا در اهوازِ گرم و شرجی هستند یا به ییلاقات رفته‌اند و چرا والده آقا مصطفی  را همراه نیاورده. احتمالا به عنوان عضوی از عشیره،
ریشه‌هایش در سرزمین مادری آنقدر عمیق است که جابجایی برایش راحت نیست  و حتما تعدادی نخل و چندتایی گاومیش که آنها را هم نمی‌توانسته بدون سرپرست رها کند.
به مقصد که رسیدیم از او خداحافظی کردم. مدتی در «مرکزِ خریدِ الماسِ شرق» چرخیدم و برای بازگشت به محل اقامت‌مان دوباره دست به دامان اسنپ شدم.


  اسنپ ۲
این بار جوانکی موفرفری  بیست وچند ساله با پرایدش در وعده‌گاه حاضر شد. عشق ویراژ و لایی کشیدن داشت، یک CD هم با نخ از آینه اش آویزان بود.خودش سر صحبت را باز کرد و اینکه امروز بعد از ۲۳ روز به عشقش،‌ که پراید جونش باشه، رسیده و تازه کار را دوباره شروع کرده.
پرسیدم: «در این مدت چرا ماشین نداشتی؟ دزدیده بودنش؟»
گفت: «نه توقیف بوده.»
بعد از کارو بارش پرسیدم.
گفت:  «توی تاسیساتِ یک هتلِ ۵ ستاره به صورت شیفتی مسئولیت آسانسورها و خط بولینگ را دارم، در وقت بیکاری هم با ماشینم برای اسنپ کار می‌کنم.»
از افتخارات او دیدن بهاره رهنما در بولینگ  هتل محل کارش بود و یک بار هم به عنوان مسافر، بهاره خانم را به مقصد رسانده بود و انعام گرفته بود و خیلی هم ازش تشکر کرده بود.
خلاصه تعریف کرد که در سفری اسنپی، دوتا خانم مسافرش بوده‌اند که حجاب درست و حسابی نداشتند! بعد وقتی صحبت به سیستم صوتی و باندهای قوی ماشین رسیده، از او خواسته‌اند صدای موزیک را زیاد کند. یک بند و با هیجان حرف می‌زد: «آقا ولوم صدا را که زیاد کردم، صدای باندِ پر قدرتی که در صندوق عقب کار گذاشته بودم، اتاق پراید را به لرزه درآورده بود تازه این حدود سی درصد قدرتش بود و  ولوم تا آخر هم نبود و تا همین جاش هم یعنی صدای دوپس… دوپس.. دوپس… در خیابان های مشهد غوغایی به پا کرده بود!
چه دردسرت بدم، پلیس ایست داد و مسافرهام رو پیاده کرد و هرچی خواهش و تمنا و التماس کردم فایده‌ای نداشت؛ ماشین را به پارکینگ بردند.»
پسرک با لهجهٔ شیرینِ مشهدی تعریف می‌کرد و لایی هم می‌کشید و می‌رفتیم و می‌رفتیم! گفت که خیلی این در و اون در زده تا پلیس رضایت داده که او بعد از گذراندنِ کلاس‌های آموزشی، ماشین را آزاد کنند:
«کلاس‌هام شروع شد و یه روز رفتم کلاس و در یک اتاق” امر به معروف شدم! ” طبق برنامه، روزِ بعد در کلاسِ “نهی از منکر بودم. در مجموعِ دو روز کلاس، ماشینم را آزاد کردند!»
پرسیدم: «چقدر جریمه‌ات کردند؟»
گفت: «هیچی! جریمه نشدم اما حدود ششصد هزار تومن بابت سه هفته خوابیدنِ ماشین، پول پارکینگ دادم. قبول دارید از بسیاری جریمه‌ها سنگین تر بوده؟»
هیچ پاسخی برای سئوالش نداشتم…


اسنپ ۳
روز بعد، اسنپِ قراضه‌ای سراغم آمد که پیرمردِ راننده، جای ایستادنِ من و همسرم را پیدا نمی کرد…کاشف به عمل آمد که اهل اینجا نیست و از ییلاقات کوهستانی و خوش آب و هوای بجنورد برای مراسم عروسیِ یکی از بستگانش به حاشیهٔ مشهد آمده و معلوم شد که هنوز در روستایشان مراسم‌های عروسی به سبک قدیم، دوسه روز طول می‌کشد و دلخور از این بود که در شهرها و تالارها دو سه ساعته مراسم تمام می‌ره!!
از قومِ “کُرمانج” بود؛ از رسم و رسوم پرتاب انار و سیب، ازش پرسیدم.
گفت که هنوز در روستایشان رسمِ پرتابِ انار از سوی داماد به سمت عروس، برقرار است و اینکه ناشی گری خودش باعث شده انارش به سر دایی عروس که دهنه اسب عروس را در دست داشته بخورد!

بهش گفتم شنیده‌ بودم این مراسم در روزگاری اتفاق می‌افتاده که دامادها برای زهر چشم گرفتن و قدرت‌نمایی، آن‌چنان انار را به طرف عروسِ بیچاره پرت می‌کرده که با اصابت انار به گیجگاه عروس خانم، او نقش زمین می‌شده.
ریسه رفت از خنده و حرفم را تایید کرد. بعد دعوت‌مان کرد برای چشیدنِ طعمِ گیلاس و آلبالو و استفاده از آب و هوای خوب، به دهات‌شان برویم .

اسنپ ۴
اسنپِ بعدی جوانی آراسته با موهایی کوتاه ودور سر که خیلی کوتاه تراشیده شده بود، با عینک دودی فریم فلزی ریبون  و ماشین تر وتمیز،از همان ابتدا فاز روشنفکری گرفت و حرف های قلمبه سلمبه می‌زد.

طرف، متخصصِِ تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی بود و مخالف‌خوانی‌هایش حوصله‌ام را سر برده بود.
وقتی متوجه شد که قبلا از اهالی صدا و سیما بوده‌ام، شروع کرد به سین‌جیم کردن، پرسید: «شما اگه قرار باشه مستندی بسازید، چه موضوعی را انتخاب می‌کنید؟»
گفتم حتما مستندی از گپ و گفت‌های ارزشمندِ اسنپی و انرژی‌های علمی که پشت فرمان هرز می‌رود و جوامع از تحلیل‌هایشان بهرهٔ کافی نمی برند. راننده خودش را مدرسِ آسانسور معرفی می‌کرد.
ازش پرسیدم یعنی به مردم آموزش می‌دین که چطوری وارد آسانسور بشن و چگونه کلید طبقات را فشار دهند!؟ متوجه شده بودم که منظورش آموزش سرویس و نگهداری و تعمیرات بود و خودم را به جهالت زده بودم. خیلی سعی داشت مواضع سیاسی ما را به خودش نزدیک کنه که دیدم حوصله‌اش را ندارم. نمی‌دانم چرا به یاد تراویس در فیلمِ «راننده تاکسی» مارتین اسکورسیزی که بر علیه فساد شهر نیویورک شورش کرده بود، افتادم.
ایشان هم علاقمند بود مشهد را از لوث وجودِ آدم‌های ناپاک، پاکسازی کند! البته بدون یک مگنوم ۴۴!
خوشبختانه زود به مقصد رسیدیم و خداحافظی کردیم…


اسنپ ۵
رانندهٔ اسنپ بعدی، آقایی پنجاه و چند ساله بود، وقتی با هم حرف زدیم فهمیدم طرف یک راز بزرگ دارد که وقتی متوجه شد من فیلمبردارِ صداوسیمای تهران بوده‌ام با من در میان گذاشت.
راز او نه یک زن و فرزند مخفی که یک عشق پرشور و بی پایان بود: عشق به بازیگری سینما.

اتومبیلش موزۀ شخصیِ این عشق بود. روی داشبورد، عکسی قاب شده‌ای از “بهروز وثوقیِ ” جوان بود که با نگاهی نافذ به رانندگی او نظاره می‌کرد. از آینهٔ وسط، “محمدعلی فردین” در حالتی قهرمانانه آویزان بود. برایم تعریف کرد که روزی، مسافری سوار ماشینش شده با عینک دودی و کلاهی که نیمی از صورتش را پنهان کرده بوده. و در صندلی عقب مشغول ارسال پیامک بوده. می‌گفت: «از آینهٔ عقب چشمم به چشمِ مسافر افتاد. چیزی در آن نگاه برایم آشنا بود.
مسافرم گفت: “احمد آباد، لطفا.”
صدایش هم آشنا بود. قلبم تندتر زد. شاید، شاید این یکی، همان کسی باشد که فکر می‌کردم .

برای شکستن یخ، به سبک خودش، “بازی” را شروع کرد.
با حالتی دراماتیک و درست شبیه به دیالوگ‌ فیلم فارسی‌های قدیم گفت: “ای بزرگمردِ سینما! چه چیزی تو را به این ولایت کشانده است؟”
مسافر که داشت پیامک می‌زد، با تعجب به او نگاه کرد و بعد خندید: “به دنبال یک لقمه نان، رفیق ! حواست به شلوغی ترافیک باشه. چند روزی برای فیلمبرداری اینجا هستیم ”
اتومبیلی بی‌احتیاط پیچید، نزدیک بود تصادف بشه. داد زدم اوهوی ی ی چه می‌کنی یره؟ مگه اینجا هم لولی آبادتونه!؟
وقتی به مقصدِ او، که لوکیشن فیلمبرداری بود رسیدیم خواهش کردم اجازه بدهد من هم با او به محل فیلمبرداری بروم و اگر لازم شد به عنوانِ سرویسِ حمل و نقل، در اختیارشان باشم. قبلا او را در نقش مامور اطلاعاتی دیده بودم که به دنبال جاسوس‌های دشمن می‌گشت

بالاخره مدیر تولیدشان به سراغم آمد و خواست تا پایان فیلمبرداری همانجا بمانم و در پایان، بعضی از عوامل را به مقصد برسانم و اگر به چیزی نیاز داشتند برایشان خرید کنم. همین باعث شد که مدت دو هفته باهاشون همکاری داشته باشم و حتی یکبار در نقش راننده‌ای که جاسوسِ دشمن را به مقصد رسانده، در یک پلان رفتم جلوی دوربین. موقعِ نمایشِ فیلم، دریغ از یک جملهٔ تشکر یا نوشتن اسم من در تیتراژ فیلم!

اسنپ ۶
راننده بعدی مرد میانسالی بود با موهای جوگندمی که روی پیشانیش ریخته بود، پشت فرمان پرایدش لم داده بود، وقتی از کار و بار من پرسید، و فهمید فیلمبردار هستم، با شور و هیجان گفت: « مو(من) سه قسمتِ فیلم «پدرخوانده» را بیش از بیست بار دیدُم، با خانوادهٔ دن کورلئونه زندگی موکنم!» و شروع کرد به نقد فیلم “پدرخوانده”! چراغ چهار راه قرمز شد. پشت چراغ ایستاد و پرسید” آقا، شما که حتما فیلمِ پدر خوانده را دیدید؟ گفتم بله. ادامه داد: «مشکل کورلئونه این نبود که آدمکش بود، مشکلش این بود که زیادی آدم با وجدانی بود! اگه یه کم بیشتر به حرف‌های دن توماسینو گوش می‌داد…» بعد سعی کرد ادای دن کورلئونه را در بیاره، شروع کرد تو دماغی حرف زدن:
“آدمای بزرگ، بزرگ به دنیا نیومدن، بزرگ بار اومدن و پرورش پیدا کردن”

بوق‌های پشت سرش که پی در پی می‌آمد، او را به دنیای واقعی برگرداند. با اکراه دنده‌ای چاق کرد و گازش را گرفت. گوشی من زنگ خورد و مشغول گفتگوی تلفنی شدم. طرف نقد فیلمش را ادامه نداد. صحبت‌هایم به درازا کشید. مسیر کوتاه‌تر از آن بود که تحلیلِ فیلمِ پدرخوانده و کاراکتر دن کورلئونه به پایان برسد بهش قول دادم انشاءالله دفعه دیگه مشتاقم که حتما نظرش را در مورد فیلم بشنوم. فعلا باید برم خانواده منتظرند.

پیاده شدم او باز هم با لحن پدرخوانده گفت: “مردی که وقت صرفِ خانواده‌‌ش نکنه، هرگز نمی‌تونه یه مرد واقعی باشه! برو به خودت برس، و با خانواده‌ت خوش بگذرون. به ییلاق طرقبه برو شیشلیک بخورو استراحت کن! زت زیاد!”
خلاصه آقای منتقد خداحافظی کرد و دور شد.


__

کاش می‌شد که پای دردِ دلِ همه اسنپیون بنشینم. و اسنپ نامه‌ای از دنیای‌شان بنویسم. وارد دنیای‌شان بشوم. تعداد دنیا ها، به تعداد آدم‌هاست و هرکس در دنیایِ منحصر به فردِ خودش زندگی می‌کند و بازیگر دنیای خودش است. کاش می‌شد در دنیا‌هایشان کندوکاو کرد هرکس دنیای خودش را بشناسد وبداند که ما در کدام دنیا زندگی می کنیم. و بازیگر کدام دنیا هستیم…