سینما تواناتر از هر هنر و هر بیان دیگری چیزهای کوچک و به ظاهر بی اهمیت را به قلمرو شب پیوند می زند، به تاریخ، به خاطره ها، به انبوه مصیبت هایی که آدمی دیده است.
کدام هنر می توانست سرخوردگی و در عین حال امید به آینده را چونان سکانسِ وداع در «بربادرفته» نشان دهد.
غرور بزرگ منشانه را آنچنان که «پدرخوانده» در حین ارائه یک پیشنهاد ردنشدنی است.
درد جانسوز عاشقانه و وداع ایثارگرانه در «کازابلانکا»؛
ایمان به نیروی درونی و امید به پیروزی نهایی در «رستگاری در شاوشنک»؛
لحظات توام با درماندگی و گریانِ «آدریان برودی» در فیلم «پیانیست» بر ویرانه های ورشو و جنایاتِ ارتش نازی؛
تقابل حقارت و شجاعت، امپراتور بودن در عین تزلزل و برده بودن در عین بزرگی در «گلادیاتور»؛
فریاد بیصدا و گریهی بیاشک آل پاچینو (مایکل کورلئونه) در سکانس پایانی «پدر خوانده ۳»؛
نبرد درونی بین قساوت و شفقت انسان در «فهرست شیندلر».
روزی که ناجوانمردانه و بی رحمانه «داریوش مهرجویی» را کشتند؛ خبر تلخ نبودنش و فاجعه قتل تکان دهنده اش در پشت فرمان ماشین همراه بود با بغض و خشم. ناگهان دویدن های بی پایانِ داداشی به دنبالِ «پری» روی پشت بام و سوراخ سنبه های آن خانه دَرَندَشت تا مونولگهای اندوهناک «لیلا»؛ سرگشتگی و شیدایی معصومانه «هامون» تا رذالتهای کودکانه و شیرینِ همسایگان «اجاره نشین ها»؛ سکوتِ پرهیاهویِ «بانو» تا تبِ عشق نوجوانانه در «درخت گلابی» از ذهنم عبور کرد.
تصویرها و صداها را پایانی نیست. فیلم ها با کلمه «پایان» تمام نمی شوند؛ در ذهن ما به زندگی خود ادامه می دهند. این جادوی سینماست. مستقیماً در احساسات و ژرفای اتاق های تاریک روحمان نفوذ می کند.