طعم خوش رویا کتاب شیرین و خواندنیِ دیگری است که به قلم ایوب شهبازی منتشر میشود. از این نویسنده اخیرا کتابِ راز و رمز هنر دوبله در ایران منتشر شده است. شما اگر هنوز کتاب های قبلی او مثل یک روستایی در لالهزار یا مردان خاکستری سینما را نخواندهاید و میخواهید با این کتاب به دنیای او قدم بگذارید، پیشنهاد میکنم فعلا کتاب تازه اش را رها کنید و مجموعه خاطرات شیرین و خواندنی شهبازی را با کتاب اولش، یک روستایی در لالهزار آغاز کنید. مطمئن باشید نه تنها بلافاصله به سراغ این کتاب خواهید آمد، بلکه این مجموعه چنان برایتان دلچسب خواهد شد که کتاب فروشی های جلوی دانشگاه را برای پیدا کردن سایر آثار و نوشته های این نویسنده خوش ذوق زیرو رو خواهید کرد!
این سومین کتابی است که به قلم ایوب شهبازی منتشر می شود. شما اگر هنوز کتاب های قبلی او مثل یک روستایی در لالهزار یا مردان خاکستری سینما را نخواندهاید و میخواهید با این کتاب به دنیای او قدم بگذارید، پیشنهاد میکنم فعلا کتاب تازه اش را رها کنید و مجموعه خاطرات شیرین و خواندنی شهبازی را با کتاب اولش، یک روستایی در لالهزار آغاز کنید. مطمئن باشید نه تنها بلافاصله به سراغ این کتاب خواهید آمد، بلکه این مجموعه چنان برایتان دلچسب خواهد شد که کتاب فروشی های جلوی دانشگاه را برای پیدا کردن سایر آثار و نوشته های این نویسنده خوش ذوق زیرو رو خواهید کرد!
چرا!؟ از بس روایتها و قلم او برایتان دلنشین و جذاب خواهد بود. مهم نیست که شهبازی درباره روستای یاسوکند مینویسد یا لالهزار و کوچه ملی و کافه نادری. مهم نیست که شما را به دفتر فردین میبرد یا دستتان را میگیرد و کنار میز دوبلاژ کنار ناجی احمدی، ژاله کاظمی، عطااله کاملی یا حمید قنبری مینشاند، حتی مهم نیست اگر ادعا کند که تا همین چند سال پیش حتی سواد خواندن و نوشتن نداشته و از فلان دانشکده داخلی و خارجی مدرک نگرفته است. مهم این است که در گشت وگذار با او درهای تازهای از احساس، عشق، تاریخ و سینما به رویتان باز میشود. تصویر او از روستا، شهر، سینما و زندگی براساس تحقیق و ورق زدن آثار دیگران نیست. او مثل یک قصه گوی ماهر، دستتان را میگیرد و شما را با خودش به سفری می برد و از هزار توی تاریخی عبور می دهد که قطعا تابحال از کسی نشنیده اید.، دنیایی که اگر علاقهمند به سینما، نوستالژی و خاطرهبازی هستید، فراموشش نخواهید کرد
او در کتابهایش تصویری اتو کشیده و رتوش شده از خودش نشان نمیدهد. خجالت نمیکشد از این که بگوید در دورهای بیپول بوده، بیسواد بوده، عجول بوده یا ساده لوح و زودباور، بلکه شهبازی تصویری از زندگی را برایتان نقاشی میکند که خودش بدون هیچ رتوشی در آن حضور داشته و نفس کشیده است.
او در کتاب خاطراتش چنین تصویری از خودش ترسیم میکند. جذابیت این تصویر بخاطر جنس واژههایی است که انتخاب کرده: رویایی و خیال انگیز، اما سرشار از واقعیت. بدون آنکه رنگی از خود سانسوری یا خود بزرگ بینی داشته باشد. شهبازی کتاب سومش را با دست های لرزانش روی ماشین تایپ کرده اما قلب بزرگش همزمان موقع نوشتن این خاطرات مثل دستانش لرزیده تا دل ما را هم زمان با خواندن این خاطرات بلرزاند. عشق نوشتن چنان نیرویی به او داده که واژهها از قلبش روی کاغذ آمده. این خاطره ها درست مثل آن زمانی است که او پول خرید بلیت سینما را نداشت، شب ها چشمانش را می بست و رفیقش قصه فیلم را برایش تعریف می کرد. این بار ما به جای او چشمان مان را می بندیم و به قصه های تلخ و شیرینش گوش می دهیم هرچند تجسم بعضی از آن ها برایمان مثل یک کابوس سهمگین، تکان دهنده و هولناک است، آنجا که او از گرازهایی می گوید که شبی در مزرعه به پدرش حمله می کنند یا شب هایی که او به خاطر نداشتن سرپناه در خیابان ارباب جمشید شب را به صبح می رساند و تمام روز با یک پیت حلبی از خیابان ها شیشه جمع می کرد.
شهبازی به عنوان تاریخ نگاری از دل سینما، روایت هایش را نقل می کند چرا که او در سینمای قبل از انقلاب در دفترهای فیلمسازی در ارباب جمشید هم پادو و آبدارچی بوده، هم آپاراتچی، هم سیاهی لشکر و بازیگر و هم در تلویزیون کارهای لابراتواری کرده. این اواخر حتی در بسیاری از مراسم فرهنگی دوستانش دوربین ویدئویی اش را دست می گرفت و روز بعد نسخه ای تدوین شده از آن مراسم کادو می داد.
الان وقتی برای کتاب های او از عنوان خاطره استفاده می کنیم از منظری متوجه می شویم این ها فقط خاطره صرف نیست بلکه یک تاریخ نگاری بی رتوش و مستند از لایه های زیرین بخشی از جامعه ایران و تاریخ سینمای آن است.
در این مجموعه کتاب ها نمی توان سهم شهبازی را برای معرفی پاره ای از مکان های خاطره انگیز تهران مثل لاله زار، کافه نادری، سینما رکس، کوچه ملی، حتی کراوات مسعودنیا نادیده گرفتف اما آنچه او از دیار خودش (یاسوکند حسن آباد) می نویسد چنان شیرین، خواندنی و با جزئیات است که خواننده احساس می کند انگار مثل شهبازی سال هاست در آن روستای دورافتاده با مردمش زندگی کرده و همان قدر که ابوتراب خان و احمدآقای کریمی و عباس آقا قدبلند را می شناسد، حمیرا خانوم پزشک روستا را هم به جا می آورد. تازه نویسنده با خلاقیتی تحسین برانگیز به سبک و سیاق سینمایی ها، یک بدمن تیپیک و ترسناک به نام چراغعلی را هم به این لوکیشن اضافه می کند!
آنچه او از یاسوکند برایمان روایت می کند از زاویه دید یک آدم اهل سینما بیشتر درباره نمایش های آئینی مثل تعزیه، ورود رادیو و ضبط صوت ریل به روستا است اما از تاش های هیجان انگیز و حادثه ای مثل مارهایی که ایوب می گرفته و با نخ و سوزن دهانشان را می بسته و در جیبش می گذاشته و حمله سواران دموکرات به روستا هم بی بهره نیست.
طی سالهایی که از عمر انتشار مجله فیلم میگذرد اغلب وقتی با دوستان قدیمیام که ذوقی و دستی در نوشتن دارند دیدار کردهام هر زمان پای گذشته و خاطره به میان آمده، به آنها اصرار کردهام این خاطرهها را بنویسند. معمولا آنقدر بر این پیشنهادها اصرار کردهام که در بین بچهها معروف شدهام به
«همینرو بنویس…!»
معمولا در همین بدهبستانهای کلامی وقتی پای گذشته و خاطره و نوستالژی به میان میآمده یک دفعه متوجه میشدم شنونده روایتی جذاب درباره شخصیتی یا فضایی هستم که میتوان از آن به عنوان سندی تاریخی یاد کرد، به همین خاطر با شور و حال بسیار از او پرسیدهام چرا همینها را نمینویسد!؟
بعدها چقدر حسرت خوردهام وقتی چهرههای فعالی مثل زنده یاد علی مرتضوی یکی از ناشرانِ مجلههای سینمایی و تهیه کنندههای قبل از انقلاب از جهان رفته اما هیچ سند و خاطره ماندگاری از آن دوران از او به یادگار نمانده است. این اتفاق در مورد بسیاری از نویسندگان و فعالان سینمای ایران در قبل و بعد از انقلاب هم افتاده است. مثلاً چندین بار با زنده یاد ناصر ملک محمدی یکی از اولین سردبیران مجلههای سینمایی که سالها سردبیر مجله صبح امروز بود و با مرحوم تختی و بسیاری از اهالی سینما هم مراوده داشت قرار گذاشتم برای شنیدن خاطرههایش، اما نشد. چون متأسفانه در سالهای بعد از انقلاب بیمار بود و علاقۀ چندانی به حرف زدن دربارۀ آن دوران نداشت. هر بار پرویز خان نوری به دفتر مجله فیلم میآمد یکی از کلنجارهایم با او نوشتن از گذشته بود. آنقدر اصرار میکردم تا یکی از خاطراتش را برای یکی از شمارههای مجله قلمی میکرد البته که تمامی این اصرارها او را مجاب کرد تا در کتابی، بخشی از آنها را منتشر کند. حالا که مجموعه خاطرات شهبازی از آن دوران منتشر شده اعتراف می کنم از همۀ آثاری که در این زمینه منتشر شده جذاب تر و شیرین تر است. علاقه من به چهرههای در غبار مانده و پشت صحنه باعث شد که اوایل دهۀ شصت و در شرایطی که سینمای ایران در بلاتکلیفی به سر میبرد و کرکرۀ سینماها یکی بعد از دیگری پائین کشیده میشد، دوربینم را دستم بگیرم و از وضعیت بلاتکلیف سیاهی لشکرها برای روزنامۀ آیندگان گزارش تهیه کنم. همان اوایل انتشار مجله فیلم هم گاه و بیگاه، به سراغ یکی از این چهرهها میرفتم: شکراله مستانی، غلام قومی، مولایی و… این سری گفتوگوها با عنوان «دومی ها» به چاپ رسید و افسوس که ادامه پیدا نکرد…
حالا کاری که ایوب شهبازی کرده به مراتب مستندتر است چرا که نقل حکایتهایی از درون این آدمها و توصیف این حال و فضای بکر و سرشار از رمز و راز است. برای همین تصورم این است که این مجموعه خاطرات در نوع خودش بسیار بدیع، خواندنی و ماندگار است و به عنوان گوشهای از سندهای تاریخ سینمای ایران ارزشمند است…
آشنایی من و ایوب شهبازی درست زمانی آغاز شد که او یک روز سرزده و بدون قرار قبلی با یک کادوی ارزشمند آمد مجله فیلم. این گنجینه برای من مثل رویا بود چرا که او تعدادی فیلم را که یادآور بخشی از کودکی، نوجوانی و جوانی من، به دوبله بود، با خودش آورده بود.
در این دیدار خاطرهانگیز شهبازی اشاره کرد که به عنوان یک خوانندۀ قدیمی دلش می خواهد این مجموعه را که یادگاری از زمان کاری اش در دوبله است را به دوستانش کادو بدهد.
دوباره با تردید پرسیدم: «واقعا اینها همه دوبله است!؟» گفت: «بله، همۀ آنها دوبله است، صداگذاری را هم خودم کرده ام»
معلوم بود که او با عشق بسیار و تجدید خاطره با گذشتۀ خودش و با پیگیری صداهای دوبله را پیدا کرده و روی نوار ویدئو صداگذاری مجدد کرده
است.
متوجه شدم که شهبازی دلبستۀ خاطره سازی و احترام به فیلمهایی است که تصویرشان روی پردۀ نقرهای مسیر سرشار از عشق بسیاری از شیفتگان سینما به این دنیای جادویی بوده است. این آشنایی باعث شد که من کنجکاوی بیشتری به گذشتۀ کاری و زندگی او داشته باشم .
وقتی درجریان فعالیتهایش در سینمای قبل از انقلاب قرار گرفتم، کمکم با هم رفیق شدیم و حضور او در دفتر ما بیشتر شد. در این دیدارها او احساس میکرد من اشتیاق زیادی برای شنیدن خاطرههایش دارم و با ولع پای حرفهایش مینشینم، مواقع زیادی حتی ساعتهای ۷ یا ۸ شب میآمد و چون میدانست ماشین ندارم با لطف بسیار اصرار میکرد من را تا منزلم برساند و بین راه با هم حرف بزنیم.
هربار که او خاطرهای از حضورش در پشت صحنۀ یکی از فیلمها یا برخوردهایش با شخصیتهای معروف و تأثیر گذار سینمای ایران تعریف میکرد، ولع من برای شنیدن و تشویق او برای انتشار این روایتهای شیرین و ماندگار بیشتر میشد. تشویقش میکردم روزنامهنگار علاقمندی را پیدا کند که این حکایتها را بشنود و روی کاغذ بیاورد. کسی که ذوق و سلیقهای هم در نوشتن داشته باشد. یک بار گفت، «هرچند سواد چندانی ندارم و شاید خیلی از واژهها را غلط بنویسم اما خودم این کار را میکنم.»
راستش را بخواهید ابتدا این حرفش را نوعی اتکا به نفس خیالی تصور کردم اما توی ذوقش نزدم و گفتم بنویس!
چند ماه بعد پسرم که با او در شرکتی کار میکرد پوشهای برایم آورد با تعداد زیادی یادداشتهای تایپ شده گفت اینها را آقای شهبازی فرستاده که بخوانید و نظر بدهید. آنقدر این نوشتهها برایم جذاب و هیجان انگیز بود که تمامی آن را یک نفس تا نیمه شب خواندم. بخصوص آن بخشی که به زندگی خودش در روستا میپرداخت، قصۀ تکان دهنده و عجیبی بود. حکایت کودک بیگناهی که یک روز غروب شاهد مجروح شدن پدرش توسط گرازهای روستا میشود. یکی دو هفته بعد بار دیگر آقای شهبازی این یادداشتها را با تغییرات و اضافات برایم ارسال کرد، درخواستش این بود که مطالبش را ویراستاری کنم.
راستش چند صفحهای که جلو رفتم دیدم برای این کار وقت و فرصت کافی ندارم، پیام دادم که باشرمندگی نمیرسم، اما همه چیز در نهایت سادگی، اما حرفهای و ماندگار است. همان روز بهش زنگ زدم و گفتم:
«آقا اینهایی که نوشتی عالیست… ادامه بده، بنویس!»
خوشحالم که او ثابت کرد می تواند…