چند وقت پیش کتاب “قصهها از کجا میآیند” اثر اصغر عبداللهی را خواندم. تا به حال گمانم این کتاب چندبار تجدید چاپ شده. کتابی راهگشاست برای کسانی که علاقمند به داستان نویسی و فیلمنامه نویسی هستند. عبداللهی در این کتاب تجربههای شخصی خودش را در مواجهه با ایدههایی که پیدا کرده نوشته است.
به این بهانه جُستاری دربارهی این نویسندهی فقید نوشتهام:
جنگ بود. چهارم دبیرستان بودم. سال شصت و شش بود. با ژیان همیشه خراب مهدی معصومی، از رفقای تئاتری، خیابانها را دور میزدیم.
به گمانم پاییز بود. مهدی گفت:« یه گروه فیلمسازی آمدند اراک دارند یک سریال میسازند.»

مهدی معصومی
در زمانهای که خیابانها پر بود از اتوبوسهای گل مالی شده و پرچمهای قرمز و اعلامیههای شهدای جنگ، دیدن آدمهایی که فیلم میسازند یک جور شگفتی و تازگی داشت.
به خیابان خرم رفتیم. هتل اراک، محل استقرار آن گروه فیلمسازی بود.
به لابی هتل رفتیم. برای اولین بار بود که یک اکیپ حرفهای فیلمسازی میدیدیم. مهدی که سروزبان بیشتری داشت به یکی از پرسنل هتل گفت: «ما دوست داریم با اعضای گروه فیلمسازی گپ بزنیم.»
آن آقا اشاره کرد به مرد تنهایی که روی مبل قهوهای لابی نشسته بود و سیگار میکشید.
رفتیم پیش آن مرد تنها. دست به سینه جلوی آن آقا ایستادیم. دست و دلمان میلرزید. سلام دادیم.

اصغر عبداللهی در جوانی
مرد تنها به ما نگاه کرد.
گفت: «بنشینید!»
نفس راحتی کشیدیم.
گفتم: «داستان مینویسم.»
آن موقع، هنرجوی انجمن سینمای جوان اراک هم بودم.
گفتم از داستان و گفت از داستان.
گفتم از هزاوه و گفت از آبادان و سینمای آزاد.
گفتم از سینما و گفت چقدر تا حالا عرق ریختی برای عشقات به سینما و نوشتن؟
چای بود و دود سیگار و حرف های تکهتکه.
گفت:« اگر داستاننویسی کو داستانت؟»و ادامه داد: «فردا بیار همینجا بخونمش.»
یکی دو ساعت گذشت. فنجان چای چند بار خالی و پر شد.
سوار ژیان شدیم و به مهدی گفتم چقدر همه چیز خوب بود. باید حسابی بنویسم و بخوانم.
سالها بعد در دانشگاه آزاد اراک – گروه هنر – استخدام شدم. سال ۱۳۷۸ در کلاس با بچههای ترم یک کلاس داشتم. عادت داشتم که در جلسه اول از بچهها میپرسیدم چه کتابهایی خواندهاند. یکی از دانشجوها به نام «ندا هنگامی»، که از بندر جم آمده بود همینجور اسم رمان میآورد که خوانده بود. از داستایفسکی و ویکتور هوگو و بالزاک و ….
بعد از کلاس بیشتر با ندا صحبت کردم. لابهلای حرفهایش گفت: «خیلی تحت تاثیر داییاش بوده.»
گفتم: «دایی تون کیه؟»
گفت: «اصغر عبداللهی.»
گفتم: «وای! سالها پیش در هتل اراک، وقتی که دستیار سریال «خانه در انتظار» بود، دیدمش!»
خاطرهی آن روز در هتل اراک را برایش گفتم.
ندا گفت: «داستانات را بهشون دادی بالاخره؟»
گفتم: « نه. فردای آن روز با لباسهای مرتب به هتل رفتم. داستانام را در یک پوشهی کاغذی گذاشته بودم. اما دیر رسیده بودم. آقای عبداللهی رفته بود تهران!»
مصاحبهی اصغر عبداللهی را در سایت «تاریخ شفاهی» میخوانم. از صدای سر میگوید: «گاهی وقتی با کسی حرف میزنم احساس میکنم طرف مقابل به جای گوش کردن به من صدای سر خودش را دارد. توی سرش دارد با من جر و بحث میکند…»
چند شب پیش فیلم «یک قناری یک کلاغ» را دیدم. تنها فیلمی که اصغر عبداللهی کارگردانی کرده. فیلم در مورد زن و شوهری است که مرد ناخواسته گلولهای به چشمان زنش شلیک کرده و مدام نگران انتقام زنش است. زن انتقام نمیگیرد و در پایان فیلم، رابطهی مخدوش شده ترمیم پیدا میکند. زن، مرد را بخشیده است و نشانههای شادی هویدا میشود.
مصاحبه کنندهی سایت تاریخ شفاهی از عبداللهی پرسیده است:
– «نگران فمنیستها نبودید؟»
کارگردان فیلم جواب میدهد که: «این مسالهای خصوصی بین یک زن و مرد است. ربطی به تئوریها ندارد. زن میبخشد. اگر گذشت نکند عملی انجام نداده. ما ناگزیریم از گذشت. اگر گذشت نکنیم هیچ کاری نکردهایم. این را به خاطر پایان خوش نگذاشتم. به این دلیل گذاشتم که این خانواده باید بماند. این خانه باید بماند. این عشق باید حفظ شود.»
کمد اتاق را زیرورو میکنم. پیدا میکنم. همان داستانی که در سال ۶۶ میخواستم به اصغر عبداللهی بدهم بخواند. داستان در مورد زن و مرد پیری است که در هزاوه ساکن هستند و برف همه جا را پوشانده. چند وقتی است که غذای زن و مرد آش ترخنه دوغ است. پیرمرد، هوس خوردن غذای دیگری کرده. زن میگوید نه گوشت در بساط است و نه مرغ.
زن، فکری به سرش میزند. شوهرش رفیقی دارد در روستای مجاور. میگوید چطور است به خانهی رفیقات برویم و ناهار را آنجا بخوریم. آش ترخنه دوغ را میگذاریم برای شام.
آسمان آبی است و از دور، پیرمرد و پیرزن از کنار صنوبرهای لخت و بالا بلند، در میان برفها به ذوق خوردن ناهاری متف
اوت به روستای مجاور میروند.
کتمان نمیکنم به وقت ترسیم شخصیت مرد و زن، مدام چهرهی بابا و مادر بزرگم جلوی چشمم بودند.
حالا هر دو به خانهی دوست رسیدهاند. خستگی در میکنند. از رادیو، آواز دشتی میشنوند.
زن صاحبخانه میگوید: «غذای ظهرشان “بولفَتینا” است.»
پیرزن، نیمنگاهی به شوهرش میاندازد. تا به حال بولفتینا نخوردهاند.
سفره پهن میشود. کاسهها چیده میشود. تنگ بلورین آب و نان گِرده در میان سفره جا خوش میکند.
بوی غذا آشناست. پیرمرد و پیرزن میبینند که غذا، همان آش ترخنه دوغ است!
زن صاحبخانه میگوید، اهالی این روستا به ترخنه دوغ، بولفتینا میگویند!
غروب، هر دو راهی خانهشان میشوند. میروند که برای شام، آش ترخنه دوغِ سردشان را در قابلمهی مسی گرم کنند و تکرار و تکرار و تکرار….
چند سال بعد، داستان “اتاق پر غبار” نوشتهی اصغر عبداللهی را خواندم. داستان در آبادان خالی از سکنه در روزگار جنگ میگذرد. الفی، پیرمرد کتابفروش یهود در حال مرگ است. زنش ادنا بالای سر اوست. ادریس، که از پانزده سالگی شاگرد مغازهی اوست هم میآید. شهر بمباران شده است و الفی که منتظر مرگ است، به ادریس میگوید به کنیسه برود و خاخام را بر بالیناش بیاورد. ادریس میرود. در میان غبار و دود و آتش. خاخام نیست. برمیگردد. ناامید.
الفی میگوید:
«جهان را فراموش نمیکنم، مگر آنکه خاخام چشمهایم را ببندد، من وقتی ده سالم بود میدانستم که یک روز بالاخره میمیرم. عجیب نیست! ها؟»
الفی قبل از آن خاطرات مشترک با زنش ادنا را مرور میکند.
الفی به ادنا میگوید:
-«من شوهر بدی نبودم ادنا، بودم؟ کتابفروش موفقی نبودم، اینو میدونم ولی شوهر بدی نبودم، و تو همیشه عاشقم بودی مگه نه؟ پشت دخل که بودی میدونستم داری به من نگاه میکنی و همین بود که به خانمها زیاد توضیح نمیدادم و میفرستادمشون سراغ تو. تو همیشه عاشقم بودی ادنا؛ مگه نه؟
– البته من حتی موهامو به میل تو مشکی کردم و هیچ وقت ازت نپرسیدم کدوم زنی بوده که موهاش مشکی بوده. منتظر شدم خودت بگی و نگفتی.
– باید میپرسیدی، چون حالا دیگه یادم نیست ادنا. تازه چه فرقی میکنه؟ تو دیگه موهات سفیده.»
در بخش دیگری از داستان الفی میگوید:
«درباره آسمان بگو. من باور داشتم که آسمان خالی نیست و حالا حق دارم که بپرسم جای من کجاست؟ چند هزار شماره از نیویورک تایمز را فروختهام. بارها آگهی تسلیت دیگران را خواندهام و توقع دارم دو سطر هم درباره من بنویسد…»
الفی در میان اتاق پر غبار میمیرد، بی آنکه بگوید چرا میل داشته موهای ادنا مشکی باشد. بعضی رازها تا ابد مکتوم میماند. بعضی از رازها خیلی لابد راز نبوده که عیان شده در کوچه و خیابان. روح الفی هفتاد ساله، در این شبهجزیره اندوه زده، چنگ زده است به دستهای سرد ادنا.
الفی به ادنا میگوید:
« وقتی من مُردم تو به اشیاء نگاه کن. به آنها دست بزن… دستهای تو هم سرد است ادنا….
چرا گنجشکها حالا که شب است میخوانند، ادنا؟»
وقتی الفی میمیرد، ادریس رو میکند به ادنا و میگوید: «راحت شد. مستر مُرد خانم.»
مرگ چیست؟ مرگ به گمانم، خودش یک اثر هنری است. از آن سالی که برای اولین و آخرین بار اصغر عبداللهی را دیدم، بعد از مرگاش به صرافت افتادم دربارهاش بنویسم. یعنی مرگ، منبع الهام میشود. سیاووش اسطورهای که میمیرد، تازه یادمان میافتد که پس سیاووش، کو و کجاست؟ مرگ، خاصیت تکثیر شدگی دارد. میگردیم از لابهلای اسطوره و تاریخ و واقعیت خشن، سیاووش پاک نهاد را در برگی، وزش نسیمی، برف روی قلهی باشکوهی پیدا کنیم.
داستانم را در کمد میگذارم. یادم است بعدها وقتی بیشتر کتاب خواندم فهمیدم داستان خودم چیزهای مهمی کم دارد:
یکی جزییات و دیگری درونمایه. فهمیدم موضوع به تنهایی نمیتواند داستان را به ثمر برساند.
یک روز عصر که هوا غبار آلود بود به خیابان ملک رفتم. خیابان ملک از محلههای به اصطلاح بالاشهر اراک است. پر است از مغازههای موبایل و لباس و اغذیه فروشی. به خیال خودم دنبال ایدهی داستان میگشتم. سری هم به کتاب فروشی دهکده زدم. در قفسهی ادبیات، کتاب «قصهها از کجا میآیند؟» نوشتهی اصغر عبداللهی را دیدم. کتاب را خریدم. ویراستار کتاب هم آرش صادق بیگی است.
هوای غبارآلود اراک، شبیه همان اتاق پرغبار بود. به باغ ملی رفتم. بعد به کوچه سهام سلطان رفتم. پیرمرد
سمبوسهفروش خوزستانی که همیشه سر کوچه سهام سلطان میایستاد، نبود. همیشه این کوچه برای من تداعیگر روزهای جنگ و دههی شصت بود. وسط کوچه، کتابخانهی دبیرستان صمصامی بود و دم غروب آنجا پاتوق بچههای بسیجی بود. بسیجیها وقتی به مرخصی میآمدند آنجا جمع میشدند و با هم گپ میزدند.
راه میرفتم و سعی میکردم چیزهایی را به یاد بیاورم. تصاویر مبهمی را حس میکردم.
یادم است سال چهارم دبیرستان بودم که طبق عادت برای قدمزدن به باغ ملی آمده بودم، علیرضا تبرته که همکلاسی دبیرستانیام بود را در میان بچههای جنگ دیدم. آن هنگام فهمیدم که علیرضا هم بسیجی است. در مدرسه جوری رفتار میکرد که کسی گمان نمیبرد اهل جبهه است. همیشه میخندید. همیشه کت خاکستری بلندی میپوشید. چشمهاش ریز بود و قدش کوتاه بود. سر صف صبحگاه دبیرستان که میایستادیم همیشه جلوی من میایستاد. میگفت:
وقت از جلونظام، دستانت را محکم به شانههایم نزن و من اتفاقا محکمتر میزدم به شانههایش. واکنش علیرضا همیشه خنده بود. میگفتم: علیرضا تو چطور میتونی اول صبح بخندی!
از کوچه سهام سلطان به سر بازار رفتم. هوا همچنان غبارآلود بود. به خیابان روبروی سر بازار رفتم. «قنادی فرد» را دیدم. مغازهی «امید به خدا» را دیدم. بستنی فروشی جعفری را دیدم.
همچنان دنبال ایده بودم. یادم آمد اول یا دوم راهنمایی بودم. روزهای تعطیلی عید نوروز بود. هوا بی غبار بود. جنگ کیلومترها از من دور بود. آمده بودم سینما کاپری. همان سینمایی که بعدها بازسازی شد و نامش شد «عصر جدید». فیلم را که دیدم جلوی دوچرخه فروشی در پیاده رو، بساط نوشابه فروشی بود. هوس نوشابه کردم. قیمت نوشابه، به گمانم، ۱۵ ریال بود. فقط به اندازه ی قیمت نوشابه پول داشتم. فروشنده، مرد درشت هیکلی بود.
– یه نوشابه مشکی بده!
در نوشابه را تالاپ باز کرد.
چقدر مزهاش خوب بود. به دوچرخهها نگاه میکردم. وسط خوردن نوشابه دیدم آقای فروشنده با یکی از مشتریها دعوا میکند.
– قیمت نوشابه دو تومانه!
– همه جا ۱۵ ریاله که!
ته جیبهایم را زیرورو کردم. پنج ریال کم داشتم. پیادهرو شلوغ بود. آرامآرام از کنار بساط دور شدم. دویدم. جرات نداشتم به آقای فروشنده بگویم پول کم دارم.
حالا که پنجاه ساله هستم درست همانجایی ایستادهام که بساط نوشابهفروش بود. شیشههای زرد و سیاه را انگار هنوز میبینم. میترسم. نکند آن آقای درشت هیکل هنوز آنجا باشد. به دوچرخهها نگاه میکنم. به عمر بربادرفته نگاه میکنم. هندزفری در گوش میگذارم. کیهان کلهر بیداد می کند.
از جلوی مغازهای که کنار گاراژ سابق تعاونی ۱۷ بود عبور میکنم. یادم است یکبار با پولهای عیدیام از آن مغازه کوچک، تفنگ پلاستیکی خریدم. حتی قیمتش را هم یادم است. هفده تومان.
میروم روی لبهی حوض باغ ملی و مینشینم. به علیرضا تبرته فکر میکنم. یکبار صبح زود آمدم دبیرستان. از بلندگو نوای قرآن شنیده میشد. سر صف ایستادیم. مدیر دبیرستان آقای مهرآبادی آمد پشت میکروفون و گفت:
«بچه ها تسلیت میگم. علیرضا تبرته در جبهه شهید شد.»
به تفنگ هفده تومانیام نگاه کردم. پلاستیکی بود. آدم نمیکشت. جیبهایم پر بود از آجیل و شکلات و اسکناسهای پنجاه ریالی تا نخورده. نوشابهها سیاه بود. شیرین بود. همهی چیزهای شیرین و خوشمزه انگار از «تابو»ها بود. هوا سرد بود. روزگار قدیم، توی تابستان پیرمردها دور تا دور باغ ملی مینشستند و یک جوری ایام بازنشستگیشان را میگذراندند. پیرمردها هر روز غروب میآمدند آنجا که حرفهای ناگفتهشان را بزنند. حرفها تمامی نداشت هر چند خودشان یک روز تمام میشدند.
کتاب «قصهها از کجا میآیند؟» را ورق میزنم. به این فکر میکنم آن روزی که علیرضا را در کوچه سهامسلطان دیدم چه جور نگاه میکرد. آن موقع موبایل نبود. ما میبایست نگاهها و لحنها و تُن صداها را در حافظه ذخیره میکردیم.
شب به خانه میروم. جنگ نیست اما خانه در غبار است. الفی را میبینم که ویولن میزند. ادنا در آشپزخانه چای دم میکند. به حسین رحیم زاده زنگ میزنم. حسین بچهی خرمشهر و ساکن شیراز است. با اینکه هزار بار قصهی خودش و جنگ را گفته باز هم دلم میخواهد بشنوم. بشنوم که چه جور به روزگار جنگ و شلیک خمسه خمسه، سوار کامیون میشوند و خودشان را به دست باد میسپارند. مقصد راننده شیراز است.
مرد درشت هیکل جلوی پنجره ایستاده است و پول نوشابهاش را میخواهد. عکس علیرضا تبرته روی دیوار است.
پیراهناش سفید است و چشمهایش ریز است.
کتاب را ورق میزنم. عکس اصغر عبداللهی را میبینم. سیگار در دستاش است. موهایش سفید است.
سوار ماشین میشوم. مقصدم کجاست؟ نمیدانم.
از چه چیزی فرار میکنم؟ از مرگ الفی میترسم؟ از اتاق پر غبار به خیابان پر غبار فرار میکنم. این روزها نیروگاه برق از سوخت مازوت استفاده میکنند. باران و برفی هم که در کار نیست.
به خیابان خرم میروم. سالهاست که در خیابان، ژیان ندیدهام. حالا ژیان مهدی معصومی لابد اوراق شده است. خود مهدی را هم سالهاست که ندیدمش. یک روز پروندهی آدمها و اشیاء بسته میشود. جنس پروندهها هم از کاغذ نیست، از فلز است.
وقتی به صفحهی آخر میرسیم، تق! صفحه تمام میشود.
به جلوی ساختمان هتل اراک میرسم. به پنجرههایش نگاه میکنم. ساختمان حالا تغییر کاربری داده است. شده است مرکز توانبخشی.
از ماشین پیاده میشوم. دست میکشم به نردههای آبی رنگ. اصغر عبداللهی را میبینم. سیگار میکشد و میگوید برای نوشتن داستان، باید رنج ببری.
صدای سر آدمهایی که دوست شان داشتم و حالا نیستند را میشنوم.
«ادریس گفت: راحت شد. مستر مُرد خانم.»
صدای سر آدمهایی که دوستشان داشتم و هیچوقت به آنها نگفتم دوستتان دارم را میشنوم.
«ادریس گفت: راحت شد. مستر مُرد.»
صدای سر علیرضا تبرته را میشنوم. کت خاکستریاش را پوشیده است و در باغ ملی راه میرود.
علیرضا میخندد و میگوید: محکم به شانههای نحیفم نزن.
«ادریس گفت: راحت شد. مستر مُرد خانم.»
صدای سر میشنوم. در کنار نردههای هتل قدیمی اراک آدمها را میبینم. خانوادهی چهار نفرهای میبینم. پدر برای دو دختر نوجوان و زنش بستنی خریده است. دخترها بلند بلند میخندند. به گمانم دختر بچهها هیچوقت گمان نمیبرند که پدرشان روزی روزگاری خواهد مُرد و همهی بستنیها و سفر شمالها، خاطره خواهد شد.
«ادریس گفت: راحت شد. مستر مُرد خانم.»
صدای سر دوستم حامد قصری را میشنوم. حامد به تازگی پدرش فوت کرده. آن شب پاییزی را به یاد میآورم که حامد در جلوی بیمارستان شریعتی اصفهان منتظر بود پدرش زنده بماند و زنده نماند.
مرگ چیست؟ «راحت شد» چه مفهومی دارد؟ ما آدمهای هنوز زنده، به مُردههایمان میگوییم «راحت شد» و کاش همینجور باشد.
پاراگراف آخر داستان اتاق پر غبار را میخوانم:
«ادنا خم شد. شمع را فوت کرد. شمع خاموش نشد. دوباره فوت کرد. شعلهی زرد و کوچک شمع همچنان میسوخت. ادنا عقب عقب رفت. در قاب در ایستاد و به شمع نگاه کرد. چشماناش میدرخشید. در را پشت سر خود بست و از پلههای تاریک پایین رفت.
باد باران را در اتاق میریخت…»
به این فکر میکنم که اصغر عبداللهی چرا تاکید دارد که شمع، هیچگاه خاموش نمیشود. حتی اگر ادنا دو بارفوت کندـ
الفی انگار هیچ وقت نمیمیرد. مثل شمعی که خاموش نمیشود.
باران که بیاید، زمینِ پر از مُردههای دوست داشتنیمان خیس میشود.
هر قطرهی باران ندا سر میدهد که پایان این جهان، اندوه متعارفی که ما میشناسیم نیست. اندوهی است از جنس چیزی که نمیشناسیمش. اندوهی است مرکب از اسب و دشت و هوای مه گرفته و صبح جمعه و نان سنگک و خاطرات و نوای نی استاد کسایی.
«بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند….»
«یک قناری یک کلاغ» را دوباره دیدم. زن، گناه مرد را میبخشد. به این فکر میکنم که جهان با بخشیدن آیا قابل تحملتر نیست؟ به این فکر میکنم که ای کاش آن روز مرد نوشابهفروش مرا بخشیده باشد. کاش علیرضا تبرته ما را ببخشد. کاش مهدی معصومی مرا ببخشد که سالهاست سراغی ازش نگرفتم. باید خانههایمان و خانوادهمان را محکم و دو دستی بچسبیم که جهان فانی است.
به قول اصغر عبداللهی: «ما ناگزیریم از گذشت. اگر گذشت نکنیم هیچ کاری نکردهایم…این خانواده باید بماند. این خانه باید بماند. این عشق باید حفظ شود.»
به یاد مرحوم اصغر عبداللهی