Skip to main content

به دلهرهٔ جمعی فکر می‌کنم. به بیماری‌های فراگیر و جنگ‌ها و درگیری‌ها، از قومی و قبیله‌ای و مذهبی گرفته تا جنگ‌های جهانی که نقاط عطف تاریخ اند.

به حملهٔ مغول‌ها فکر می‌کنم، در عهد سلطانِ بی‌درایت، محمد خوارزمشاه، ایران زیر سُمِ اسبانِ مغول، یکپارچه دچار غم و اندوه جمعی شد.


حاصل بی عقلی، اندوه است و چون هیچ چیز پایدار نیست، رنج و غم، به محض زایش، رشد معکوس خواهد داشت.

به یاد فیلم تایتانیک جیمز کامرون می‌افتم. وقتی همه مسافران کشتی، در جستجویِ راه نجاتی برای خودشان هستند، چند نوازندهٔ هنرمند، بی‌اعتنا به مرگِ قریب الوقوع، حدود دو ساعت ساز می‌زنند. آنها به سرپرستیِ والاس هارتلی، قطعه معروف “خدای من، از من  به تو نزدیک تر است” را می‌نوازند.

How Titanic's Music (almost) Influenced Insurrection

به ظاهر کار بیهوده ای می‌کنند. نه شنونده‌ای دارند و نه کسی برای‌شان دست افشانی می‌کند. آنها، به گمانم همان عبارتِ مشهورِ تاریخ بشریت را به زبانِ موسیقی تکرار می‌کنند:  حتی در آخرین لحظهٔ زندگی، باید گفت “دوستت دارم.” حتی اگر نیزه‌های اسکندر تو را بسوزاند، حتی اگر آب سردِ اقیانوس، تو را غرق کند. حتی اگر چنگیزخان، خانه‌های نیشابور را با خاک یکسان کند.
“خدای من، از من به تو نزدیک‌تر است.”

سوار ماشین می‌شوم. به خیابان دانشگاه می‌روم. بیمارستان شهرم را می‌بینم. تجسم می‌کنم: پرستاری ماسک بر صورت، منجیِ بیمار کروناییِ خوابیده بر تخت است.

به تاریخِ غم‌های سرزمینم فکر می‌کنم. در خیال، به تخت جمشید می‌روم. مرد و زنی جوان را می‌بینم.
مرد، با دیدن زن زیبا، در ذهن خود جمله‌ای آماده می‌کند: “دوستت دارم.”
زن، پشت ستون‌های تخت جمشید پنهان شده است.
کلماتِ شگفت انگیز مرد، از تالارهای پیچ در پیچِ کاخ عبور می‌کند.

ناگهان نیزه‌های سواران اسکندر در آسمان فارس هویدا می‌شود.


نیزه‌های آتشین، ستون‌ها را می‌سوزاند. دردناک‌تر از ستون‌های آتش گرفته، سوختنِ “دوستت دارمِ”  مرد بخت برگشته است.
به جادهٔ کمربندیِ اراک می‌روم. شهر را می‌بینم. غروب است. چراغ خانه‌ها روشن می‌شود.

به “دوستت دارم”های نرسیده به پشت ستون‌ها فکر می‌کنم.
و به “دوستت دارم”‌های نرسیده به پشت پرچین‌ها.

ما این روزها، دچار غم جمعی هستیم. تاریخ این سرزمین گواهی می‌دهد که بعد از خوف بزرگ، نوبت امیدِ بزرگ است. نوبت تغییر بزرگ است. باید به نحوی می‌فهمیدیم گمشدهٔ این سرزمین، ترکیب عقل و عشق است.

به باغِ ملیِ پرخاطرهٔ اراک می‌روم. همیشه این موقع سال، این میدان شلوغ بود، شادیِ جمعی دیده می‌شد. الان اما بزمی نیست. پوشاندنِ چهره و نگاه به آسمان، رمز بقاست.

چند سال پیش، در شبکه‌های مجازی اراک، پویشِ “سیمرغ سپید، سپاس”، برای قدردانی از خدمات پرستاران و پزشکان راه افتاده است، الان هم باید برای همهٔ کسانی که جان‌شان را برای نجات مصدومان جنگ فنا کردند، برای آتش‌نشان‌ها، پزشکان، سربازان و پرستاران دوباره چنین پویشی برگزار شود. به این فکر می‌کنم که هنرمندان برای ایجاد حس تداوم زندگی چه باید بکنند.

به بیمارستان می‌روم. رو به پرستاران و پزشکان، با صدای بلند می‌گویم: «سپاس سیمرغ سپید، دوستت دارم…»
فارغ از این‌که کسی بشنود یا نشنود. عشق، ثبت می‌شود.
” راهی‌است راه عشق که هیچش کناره نیست…”

آن نوازنده‌های تایتانیک، بیهوده ساز نزدند.
جهان به عشق زنده است…